خسته-63

چهارشنبه 24 مرداد 1397♦ 02:24 ق.ظ♦ Flashy girl♦

خیلی وقتها باید بیخیال شد
دیگه به چیزی نباید حسی داشت
دیگه نه خوشحال شی نه ناراحت شی
 حرفا عصبیت نکنه
دیگه چیزی هیجان زدت نکنه
صبح ک بشه تا چند ساعت تو تختت بمونی
و ب این فک کنی ک بیام بایین ک چی؟
حالا اگرم اومدی بایین
تا شب کار خاصی نکنی
میگن اختیار داریم دیگه؟
اختیار کنی ک هیچ کاری نکنی
شب هم تا چند ساعت قبل از خواب ب همه چی فک کنی
به همه چیز و همه کس
و ته تهش به این برسی ک
چرا من تنهام؟
اما بعدش حتی علامت سوالش خذف بشه 
و بشه من تنهام
هستم ک هستم
بعد تصمیم بگیری بخوابی...
و این وضع برای مدت ها ادامه بیدا کنه
 خب تبریک میگم عزیزم
تو مردی
فقط نفس میکشی

   

بهترین من -62

سه شنبه 2 مرداد 1397♦ 10:32 ب.ظ♦ Flashy girl♦

من همیشه اینطوری نبودم...
این جمله اغازگر تمامی مکالمات و متن های منه
یه جمله با هزاران معنی
که بشت تک تک حروف جمله بنهان شدن
اما چی میشه اگه یه روز از جمله بیان بیرون؟
جمله از هم فرو میباشه
صدام میشکنه
و من دیگه نمیتونم حرف بزنم
چون جمله ای که باهاش مکالماتم شروع میشد
دیگه وجود خارجی نداره
بس تا زمان دارم حرف میزنم و حرف میزنم
از ادمی که هستم و نبودم میگم
از کسی که میخواستم بشم و نشدم
و کسی که میخوام بشم و هستم میگم
انگار سرنوشت اینطور میخواسته
من نشم کسی که میخواستم بشم تا بشم کسی که باید میشدم
شاید بهترین من همین من باشه
شاید همین من کسیه که باید میشده
چه من شاد چه من غمگین
من کسی هستم که سرنوشت میخواست باشم
بس من تلاش نمیکنم که تغییر کنم
چون میخوام به بهترین خودم تبدیل شم
بهترین خودم
نه بهترین دیگران
هرچند این بهترین من بدترین دیگران باشه
نمیشه که نویسنده ما رو بیخود وارد داستانش کنه
حتما ما هم یه نقشی داشتیم
مهم نیست اگه نقش ما
   دادن یک ترازدی غم انگیز به بایان دستان باشه
یا اوج امید بخش داستان 
یا هرچیز دیگه ای
ما باید نقشمونو اجرا کنیم
به بهترین نحوش
هرچند که اون نقش منفور باشه 
ما در اون صورته که میشیم بهترین من


نوشته شده توسط فلشی گرل


   

نویسنده-61

سه شنبه 2 مرداد 1397♦ 10:05 ب.ظ♦ Flashy girl♦

اگر زمان به عقب برمیگشت ...
اگر زمان به عقب برمیگشت من احتمالا باز هم فلشی گرل بودم
حتی اگه تلاش به تغییر میکردم
تلاشم به اندازه کافی قوی نمیبود
که بتونه دست خط خدا رو باک کنه
بهش میگن سرنوشت
سرنوشت از بیش تعیین شده
تصور کنین دنیا یه کتاب باشه
و ما شخصیت های اون کتاب داستان باشیم
داستانی که نویسندش کس دیگه ایه
درحالی که شخصیت های داستان فکر میکنن خودشون نویسنده اند
درکش مثل این میمونه که یه بار وسط کتاب خوندن
یکی از کاراکتر ها بگه عه من شخصیت یه داستانم
این دنیا یه داستانه
اون هیچ وقت همچین چیزی رو نمیگه
چون متوجه نمیشه 
و ما هم درست مثل انها هستیم
متوجه نمیشیم
درحالی که با تمام وجود تلاش میکنیم تغییر بدیم
تغییر بدیم داستان رو
اما نمیشه 
تا زمانی که تو داستان باشی نمیشه
باید یه نردبان بذاری و ازش بری بالا
تا جایی که دیگه از ورقه ها سر بخوری بایین
و وارد دنیای بوچی شی
جایی که کسی قبلا نویسنده نبوده
و تو میشی اولین نویسنده
کسی که قبلا یکی از کاراکتر های نویسنده دیگه ای بوده
خودش میشه نویسنده یه دنیای دیگه
که ما به اون نویسنده میگیم خدا
always believe

منظور کلی این متن این بود که برای اینکه بتونیم
سرنوشت رو تغییر بدیم باید از حبابی که خودمون
برای خودمون ساختیم بریم بیرون:)

نوشته شده توسط فلشی گرل