سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 31 مرداد 1397 11:55 ق.ظ نظرات ()

 باید وابستگی هایت را قربانی کنی!


گفت :باید قربانی کنی تا عبور کنی . . .
گفتم :قربانی می کنم . . .

گفت: باید وابستگی هایت را قربانی کنی.
گفتم قربانی می کنم .
گفت کافی نیست باید قربانی کنی.
گفتم "من" هایم را قربانی می کنم  
گفت باز هم کم است ، باید قربانی کنی
گفتم قربانی می کنم
خودم را ، جسمم را ، وجودم را
گفت نه ، نشد ، باید قربانی کنی
گفتم دیگر مگر چیزی مانده؟
گفت : باید دلدادگی ات را
قربانی کنی . . .

ساکت شدم
اشک هایم سرازیر شدند . .‌ .
فهمیدم چه می خواهد
از من می خواهد
شمس ام را قربانی کنم
گفتم آخر مگر می شود؟
این شمس بود که چشم های مرا به نور تو روشن کرد ، نه نمی توانم

گفت باید قربانی کنی و گرنه عبور نمی کنی؟
گفتم آخر چگونه عشق را قربانی کنم؟
او ریسمان بین من و توست
گفت باید ریسمانت را پاره کنی
بند بند وجودم التماس بود
 آخر چگونه می توانم؟
از من چیز دیگری بخواه
اما او همچنان اصرار داشت
که باید قربانی کنی . . .
 
نگاهم را به شمس دوختم
موهایش سپید شده بود
از بس که برایم از عشق گفته بود
و چشمانش مانند همیشه عاشقانه
به من لبخند می زد . .‌ .
فریاد زدم و اشک ریختم :
من نمی توانم . . .

شمس گفت :
من به تو درس پرواز را آموختم
باید قربانی کنی . . .
حیرت کردم
او چه می گوید؟
از من چه می خواهد؟
او خود ، به قربانگاه آمده است

ای وای من ، ای شمس من
تاب این درس را ندارم . . .
لبخند زد . . .
باید قربانی کنی ، من آماده ام
تیغ را از نیام کشید و به دستم داد
فریاد زدم :
الهی او ریسمان بین من و توست
چشمانم را بستم
او گفت : "تسلیم باش"
اشک هایم را فرو می دادم
گفتم قربانی می کنم
و ریسمان را پاره کردم . . .

چشمانم را گشودم . . .
خود را در آغوش " او " یافتم  
لبخند می زد . . .
گفت : من تو را
بی واسطه می خواهم
گفتم : شمس ، شمس چه شد؟
گفت شمس در آغوش من بود
این تو بودی که او را رها نمی کردی
سکوت کردم
سرود عاشقانه او و شمس
ملکوت را پر کرده بود . . . . .  

عید عرفان و پیروزی بندگی بر شمادوستان گلم مبارک باد!
 ✨