منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • مسجد بهلول


    می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟
    گفتند: مسجد می سازیم.
    گفت: برای چه؟
    پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
    بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
    سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
    بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #سیاهنمایی /16

    آیه ای که در هیچ قرآنی نیست!

    گفت: من میگم همۀ مردم باید لباس آبی بپوشن!

    گفتم: چرا؟

    گفت: چون رنگ دریاها و آسمونا آبیه! چقدر خوبه در خشکی هم مردم به رنگ آسمون و دریا بشن! تا بین مردم یک رنگی برقرار بشه!

    گفتم: خب، اولاً یک رنگی یعنی همدلی نه هم لباسی! ثانیاً مردم رو که نمیشه به زور وادار کرد یه رنگ خاصّی بپوشن. هر کسی آزاده که هر چی میخواد بپوشه!

    گفت: نه، هر کس نمیخواد این طوری لباس بپوشه،جمع کنه و از ایران بره!

    گفتم: مگه ایران ملک شخصی توئه؟

    گفت :چطور اون خانم مجری تلویزیون میگه هر کی نمیخواد مثل ما باشه،جمع کنه و از ایران بره؟

    گفتم: او لابد منبع مستندی داشته!

    گفت: اینا هر چی که میلشون باشه میگن حرف خدا و پیغمبره!

    گفتم: مگه میشه؟

    گفت : یک شیخی با یک داعشی با هم مجادله می کردن. شیخ گفت:

    حالا برایت روایتی می خونم که تا کنون در هیچ کتاب روایی نخونده باشی!

    داعشی گفت: این که چیزی نیست. من برایت آیه ای می خونم که در هیچ قرآنی نخونده باشی!! 

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: دوشنبه 30 دی 1398 08:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  حاکم کافر عادل یا مسلمان ظالم؟!

    داستان تاریخی

    پس از شكست خلیفه اسلام بدست مغول هلاکو سردار مغول بر سر خلیفه عباسی فریاد زد:

    در هر اتاق از این قصر، ده کنیزک نازک بدن خزیده‌اند. مگر تو چند زن می‌توانی اختیار کنی؟ در مطبخت چند خوالیگر، طعام می‌پزند؟ از این سقف‌های بلند و دیوارهای محکم و سراپرده‌های مخملین چه حاصل؟ من، هلاکو، سردار مغول از همان غذایی می‌خورم که سپاهیانم می‌خورند و بر همان اسب می‌نشینم که سربازانم می‌نشینند و بر همان زمین می‌خوابم که سربازانم می‌خوابند. شما که بسیاری‌تان عالمان دین هستید و مردان خدا، به این سردار بگویید که حکمران ظالم مسلمان را دوست‌تر می‌داریم یا حاکم کافری که به عدل حکومت کند؟
    مجلس ساکت شد در سرتاسر صحن مستنصریه کسی سخن نمی‌گفت. هلاکو پرسشی مهم پرسیده بود.
    به راستی کدام یک از این دو، مردمان را نفع بیشتری می‌رساند؟ حکمرانی که دم از دین می‌زند اما بساط ظلم می‌گسترد و اسباب جور فراهم می‌کند یا حاکمی که کافر است اما بر مردمان به عدالت و برابری حکم می‌کند.
    مجلس همچنان ساکت بود.
    پیری از میانه صحن به پا خاست.
    - های سردار فاتح مغول! پاسخ پرسش خود را از من بشنو.
    ما مسلمانان بغداد، حکمرانی حکمران عادل کافر را بر حکمرانی مسلمان ظالم ترجیح می‌دهیم و اگر این نبود، تو امروز به سادگی بر دارالخلافه مسلمین دست نمی‌یافتی. بر ما حکمران کافری بگمار که به عدالت حکم براند.
    ما از حکومتی که به نام اسلام بر مسلمین ظلم کند، خسته‌ایم. که  مُلک با کفر باقی می‌ماند و با ظلم نه!

    خواجه نصیرالدین طوسی


    ┅❅❈❅┅
    @Shahrvand_Majaz
    @Shahrvand_Majaz

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بجنبان ریش را!
    یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر می گشت كه به سه  دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند.
    شاه عباس وانمود كردكه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند.
    دزدان گفتند :ما سه نفر هر یك خصلتی داریم كه به وقت ضرورت به كار می آید.
    شاه عباس پرسید: چه خصلتی ؟
    یكی گفت من از بوی دیوارخانه می فهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست یا نه و به همین علت به كاهدان نمی زنیم .
    دیگری گفت :من هم هر كس را یك بار ببینم بعداً در هر لباسی او را می شناسم.
    دیگری گفت: من هم از هر دیواری می توانم بالا بروم.
    از شاه عباس پرسیدند: تو چه خصوصیتی داری كه بتواند به حال ما مفید باشد ؟
    شاه فكری كرد و گفت: من اگر ریشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد می شود.
    دزدها او را به جمع خود پذیرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند .
    فردای آن شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگیر كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با یك بار دیدن همه را باز می شناخت فهمید كه پادشاه رفیق شب گذشته آن ها است. پس این شعر را خطاب به شاه خواند كه:

    ما همه كردیم كار خویش را
    ای بزرگ آخر بجنبان ریش را

    امروز یكی اختلاس می كند، یكی دزدی ،یکی تجاوز، و یكی هم ریش می جنباند و آزادشان می كند و ما مانده ایم و سفره های خالی از نان و مغزهای خالی از فکر و ایمان!

    کانال رسمے #کــوروش‌بــــزرگ
     @CYRUS_KABIR
     @AHURAMAZDA1

    آخرین ویرایش: شنبه 28 دی 1398 06:55 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • افتتاح طرح های ملوکانه!

    قصّه های شهر هرت / قصّه هفتاد و پنجم

    #شفیعی_مطهر

    یکی از شهرک های محروم شهر هرت بارها به وسیلۀ ارسال طومارها از اعلی حضرت هردمبیل خواهش می کردند تا در محلۀ خرابه و ویرانۀ آنان اقداماتی عمرانی انجام شود. سرانجام هردمبیل ضمن صدور فرمانی دستور داد ضمن تسطیح خیابان های آن محل در کناره های آن نیز درختکاری شود. 

    مسئولان مرتب گزارش هایی مبنی بر پیشرفت های شگفت انگیز عمرانی و علمی و... شهر هرت را به شرف عرض ملوکانه می رسانیدند.

    پس از مدتی او تصمیم گرفت شخصاً برای افتتاح اقدامات عمرانی به آن محل برود و با استفادۀ تبلیغاتی فعّالیّت های عمرانی شهر هرت را به رخ خبرنگاران خارجی و توده های عوام داخلی بکشد.

    شهردار و سایر مسئولان که کاری نکرده بودند، هراسان و نگران شدند ،چون چیزی برای عرضه و افتتاح نداشتند.  بالاخره صحنه ای مصنوعی و کاذب آراستند تا اعلی حضرت به طور تشریفاتی در حضور خبرنگاران خارجی افتتاح کند و بعد هر چه می خواهد بشود! چون مردم که کاره ای نیستند و بر فرض ناراضی شوند! طوری نمی شود! صدایشان که به جایی نمی رسد!

    چون کف خیابان پر از خاک و خاکروبه بود،در روز افتتاح چهل نفر سقّا را فراخواندند و به آنان گفتند با مشک های پر از آب خیابان را آب پاشی کنند تا اعلی حضرت در میان خاک و خُل خفّه نشود!!

    روز موعود مشدی فتح الله سقّا به همراه سی و نه نفر سقّای دیگر به ساحل رودخانه رفتند تا مشک های خود را پر از آب کنند. فتح الله بالاخره عمری در شهر هرت در زیر چکمه های استبداد هردمبیلی تربیت شده بود.بنابراین وقتی می خواست مشکش را پر از آب کند،حیله ای به ذهنش رسید. او پیش خود گفت:

    ما چهل نفر سقّا هستیم. اگر من یک نفر به جای آب، مشک را پر از باد هوا کنم ،چه کسی می فهمد؟! من در بین 39 نفر گم می شوم.

    بنابراین مشکش را به جای آب از هوا پر کرد و با تظاهر به سنگینی مشک آب ،هنّ و هن کنان همراه با دیگر سقّایان در بدو ورود اعلی حضرت هردمبیل وارد خیابان اصلی شهر شد. پیش از ورود موکب ملوکانه ،جناب شهردار به سقّایان دستور  داد خیابان را آب پاشی کنند. همۀ سقّاها به صف شدند و با یک فرمان دهانه های مشک ها را گشودند.

    ناگهان اعلی حضرت و همۀ اسقبال کنندگان با کمال تعجّب دیدند و شنیدند که از دهانۀ همۀ مشک ها به جای آب، صدای فس فس باد هوا می آید!!

    بنابراین معلوم شد که همۀ سقّاها مثل مشدی فتح الله مشک ها را پر از باد هوا کرده اند.

    رسوایی بزرگی بود. نه تنها سقّاها،بلکه شهردار و همۀ مسئولان با سرافکندگی حرفی برای گفتن نداشتند!

    اعلی حضرت ناگزیر در میان خاک و خُل چند قدمی برداشتند. ناگهان با وزش طوفانی سخت همۀ خاک ها و خاکروبه ها به هوا برخاست و بر سر و روی حاضران فرو ریخت.در این بین هر کسی به فکر این بود که کلاهش را باد نبرد. در همین حال باد و طوفان ناگهان درخت های سست کنار خیابان را نیز برکند و بر سر روی شاه و همراهان فرود آمد. 

    معلوم شد درخت ها نیز مثل همۀ کارهایشان بی رشه و بدون اندیشه است . آن ها را از باغ های شهرهای اطراف از لبِ خاک بریده و در این جا در خاک فروکرده اند!

    فریاد و شیون همۀ حاضران برخاست و شاه در حالی که به سرعت صحنه را ترک می کرد،می کوشید از محل خطر بگریزد و جان به سلامت بدرببرد! 

    ... واین یک برنامه افتتاحیه ملوکانه بود!

    بالا رفتیم،ماست بود! این قصّه راست بود ؟!

    پایین آمدیم،دوغ بود! این قصّه دروغ بود؟! 

    ******************

    باور کنید اگر این قصّه هم دروغ باشد،در شهر هرت سال هاست هر روز صدها قصّه نظیر این قصّه ها تکرار می شود!! و مردم مرتّب تاریخ مکرّر را تکرار می کنند!!

    و این سرنوشت مردمی است که هر روز این قصّه ها را نه تنها می شنوند،که بعینه می بینند! جمعی بدان می خندند و گروهی می گریَند! ولی هیچ کدام کاری نمی کنند که بر آن نقطۀ پایانی بگذارند!!

    به امید آن روز!!

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   آرزوهاى قشنگ

    ﻣـﺮﺩﯼ ﺑـﻪ همسرش ﮔـﻔـﺖ: "نمی داﺍﻧـﻢ ﺍﻣـﺮﻭﺯ ﭼـﻪ ﻛـﺎﺭ ﺧـﻮﺑـﯽ ﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛـﻪ ﯾـﻚ فرشته ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩﻡ ﺁﻣـﺪ ﻭ ﮔـﻔـﺖ ﻛـﻪ ﯾـﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﺗـﺎ ﻣـﻦ ﻓـﺮﺩﺍ ﺑـﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺵ ﻛـﻨـﻢ"!

    همسرش ﺑـﻪ ﺍﻭ ﮔـﻔـﺖ: "ﻣـﺎ ﻛـﻪ 16 ﺳـﺎﻝ ﺑـﭽـﻪ ﺍﯼ ﻧـﺪﺍﺭﯾـﻢ، ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﺑـﭽـﻪ ﺩﺍﺭ ﺷـﻮﯾـﻢ.

    ﻣـﺮﺩ ﺭﻓـﺖ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣـﺎﺟـﺮﺍ ﺭﺍ ﺑـﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺗـﻌـﺮﯾـﻒ‌ ﻛـﺮﺩ، ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﮔـﻔـﺖ: 

    "ﻣـﻦ ﺳـﺎل هاﺳـﺖ ﻛـﻪ ﻧـﺎﺑـﯿـﻨـﺎ ﻫـﺴـﺘـﻢ، ﭘـﺲ ﺁﺭﺯﻭ ﻛـﻦ ﻛـﻪ ﭼـﺸـﻤـﺎﻥ ﻣـﻦ ﺷـﻔـﺎ ﯾـﺎﺑـﺪ".

    ﻣـﺮﺩ ﺍﺯ ﭘـﯿـﺶ ﻣـﺎﺩﺭﺵ ﺑـﻪ ﻧـﺰﺩ ﭘـﺪﺭ ﺭﻓـﺖ، ﭘـﺪﺭﺵ ﺑـﻪ ﺍو ﮔـﻔـﺖ: 

    "ﻣـﻦ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺑـﺪﻫـﻜـﺎﺭﻡ ﻭ ﻗـﺮﺽ ﺯﯾـﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓـﺮﺷـﺘـﻪ ﺗـﻘـﺎﺿـﺎﯼ ﭘـﻮﻝ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﻛـﻦ".

    ﻣـﺮﺩ ﻫـﺮﭼـﻪ ﻓـﻜﺮ ﻛـﺮﺩ, ﻫـﻮﺍﯼ ﻛـﺪﺍﻣـﺸـﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷـﺘـﻪ ﺑـﺎﺷـﺪ، ﻛـﺪﺍﻡ ﯾـﻚ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﺍﻓـﺮﺍﺩ ﺗـﻘـﺪﻡ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، همسرم؟ ﻣـﺎﺩﺭﻡ؟ ﭘـﺪﺭﻡ؟

    ﺗـﺎ ﻓـﺮﺩﺍ ﺭﺍﻩ ﭼـﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﭘـﯿـﺪﺍ ﻛـﺮﺩ ﻭ ﺑـﺎ ﺧـﻮﺷـﺤـﺎﻟـﯽ ﺑـﻪ ﭘـﯿـﺶ فرشته ﺭﻓـﺖ ﻭ ﮔـﻔـﺖ: 

    "ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻛـﻪ ﻣـﺎﺩﺭﻡ ﺑـﭽـﻪ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔـﻬـﻮﺍﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﻃـﻼ ﺑـﺒـﯿـﻨـﺪ“!

    براى همدیگر آرزوهاى قشنگ کنیم

    آخرین ویرایش: جمعه 27 دی 1398 08:46 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • بچه سیاستمدار


    ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺍﻓﺸﺎﺭ ﻋﺰﻡ ﺗﺴﺨﻴﺮ کشوری ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ به ﻣﻜﺘﺐ می رﻓﺖ. ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭘﺴرﭼﻪ می خوﺍﻧﻲ؟
    ﭘﺴﺮ گفت: ﻗﺮﺁﻥ.
    ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻛﺠﺎﻱ ﻗﺮآﻥ؟
    ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧّﺎ ﻓَﺘَﺤﻨﺎ ...
    ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻧﺎﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺁﻳﻪ " ﺍﻧّﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ " ﺧﺮﺳﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺎﻝ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ.
    ﭘﺲ ﻳﻚ ﺳﻜﻪ ﺯﺭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ. ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ !
    ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ نمی گیرﻱ؟
    ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺍ می زﻧﺪ ﻭ می گوﻳﺪ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻱ؟ !
    ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ،
    ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﻭﺭ نمی کند، می گوﻳﺪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﻱ ﺍﺳﺖ.
    ﺍﻭ ﺍﮔﺮ می خوﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺳﮑﻪ ﺑﺪﻫﺪ ﻳﻚ ﺳﻜﻪ نمی دﺍﺩ ﺯﻳﺎﺩ می دﺍﺩ و تو را پیاده راهی نمی کرد !
    ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺴﺖ. ﻭ ﻳﻚ ﻣﺸﺖ ﺳﮑﻪ ﺯﺭ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﻳﺨﺖ و اسبی به او داد تا راهی شود .
    ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭ شاه ﻗﺼﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﺯﻳﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ؛ ﻭﺯﻳﺮ ﮔﻔﺖ: 

    ﺍﻳﻦ بچه ؛ بچه یه آخوند سیاستمدار  بوده!!

    سر تو را هم کلاه گذاشته

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  همه چیز مثل روز روشنه...

    مردی در میدان سرخ مسکو اعلامیه پخش می کرد.
    نیروهای امنیّتی کا.گِ.بِ او را دستگیر نموده و پس از بازرسی دیدند تمام ورق هایی که پخش می کرده سفید است!
    از او پرسیدند: این ها چیست؟ چرا برگه‌های سفید و بدون نوشته پخش می کنی؟
    آن مرد جواب داد: چیزی برای نوشتن باقی نمانده، همه چیز مثل روز روشنه...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  کلّی مسلمان داشتیم!!


    سال‌ها ماشینِ پیکان داشتیم
    جمعه‌ها در خانه مهمان داشتیم

    قرمه سبزی بود ماهانه ولی
    املت و کوکو فراوان داشتیم

    تورِ چین و نروژ و شیلی نبود
    ما سفر در سطح استان داشتیم

    ثلث اول ؛؛؛؛.
        ثلث دوم ؛؛؛؛
                   ثلث سه .....
    امتحانات فراوان داشتیم

    داخلِ حمام ما یک تشت بود
    در خیالِ خود ولی ...
    وان داشتیم!

    پای ما در جمع شلوارک نبود
    ما درونِ خانه ...
    تنبان داشتیم!

    آن زمان‌ها فقر هم بودش ...
             ولی
    عمدتاً در دل
    خوشی‌ها داشتیم

    حرفی از برچسبِ « اسلامی » نبود
    منتها کلّی مسلمان داشتیم!!

    (شاعر؟)

    آخرین ویرایش: سه شنبه 24 دی 1398 09:38 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  #سیاهنمایی/ 14

    استعفای مدیران؟!!

    گفت: می دونی مدیر هواپیمایی کره در سال 2014 برای چی از عموم مردم عذرخواهی کرد و بعد استعفا داد؟

    گفتم: برای چی

    گفت: فقط به خاطر 20 دقیقه تاخیر هواپیماها در سال!

    گفتم:کار خوب و شایسته ای انجام داده.

    گفت: حالا در ایران :

    ۷۸ کشته در کرمان !
    ۲۰ کشته در سقوط اتوبوس به دره
    ۱۷۶ کشته در شلیک به هواپیما
    که همه آن متوجه مسئولان است ،ولی یک مسئول هم استعفا نداد! 

    می دونی چرا؟

    گفتم: چرا؟!

    گفت:آخه مسئولان ما این قدر شیفتۀ خدمت اند که نگو!!ً

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar

     


    آخرین ویرایش: دوشنبه 23 دی 1398 05:06 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات