منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • دو،دوتا می شود ده تا!!

    قصّه های شهر هرت.قصّۀ 111

    #شفیعی_مطهر

    هردمبیل در حالی که از خشم می لرزید،فریاد زد:

    کدام آدم احمق باور می کند که دو،دوتا بشود ده تا؟!

    شارل شرلی با آرامی و حالتی ملتمسانه پاسخ داد:

    اعلی حضرتا! من هم این را می دانم. ولی من  می خواهم ثابت کنم که راه به زانودرآوردن و تسلیم کردن مردم توسعه نیافته ،مخیّرکردن آنان بین بد و بدتر است!یا به عبارتی دیگر باید مردم را در تنگنایی قرار داد تا بین غلط و غلط تر یکی را برگزینند! وگرنه هر آدم کم سوادی هم فرق بین خوب و بد و نیز درست و غلط را می فهمد. ما باید این مردم را در تنگنایی گیر بیندازیم و آنان را به مرگ بگیریم تا به تب راضی شوند. مردمی که به «درماندگی آموخته شده» گرفتار شوند ،«تمایل به تسلیم» حتّی در بین نُخبگان آنان نیز رسوخ می کند.چون همه می خواهند به گونه ای لقمه ای به کف بیاورند و زندگی کنند. آنان روز به روز بیشتر به حدّاقل ها عادت می کنند و.....

    هردمبیل حرف او را قطع کرد و گفت:

    همه حرف هایت درست،ولی چطور به آنان بباورانیم که دو،دوتا می شود ده تا؟! 

    شرلی جواب داد:قربانت گردم! نکته همین جاست. وقتی مردم زیر فشار این حرف غلط کمر خم کنند،اگر قدری از غلط بودن و بدی گزینه بکاهیم،با خوشحالی و رضامندی می پذیرند. در اینجا از رافت سلطانی و الطاف ملوکانه مایه می گذاریم و حاصل ضرب را تا عدد هشت تخفیف می دهیم! آن گاه نفس راحتی می کشند و دعاگوی ذات ملوکانه می شوند!

    در اینجا هردمبیل کمی آرام گرفت و پرسید:

    اگر برخی نُخبگان و روشنفکران به عدد هشت اعتراض کردند،چه کنیم؟

    شرلی پاسخ داد: در اینجا به واکنش مردم می نگریم. اگر این مخالف خوانی روشنفکران در بین تودۀ مردم پایگاهی عمیق پیدا کرد،ما با منّت نهادن بر توده های شاه دوست از عدد هشت کوتاه می آییم و تا عدد شش هم با آنان همراهی می کنیم.

    شاه دیگربار پرسید: اگر به شش تا هم راضی نشدند،چه کنیم؟

    شرلی گفت: ما هر چه عدد حاصل ضرب را کاهش بدهیم، از تعداد ناراضیان و معترضان کاسته می شود،در این جا چون معترضان در اقلّیّت هستند ما از قدرت سرکوب بهره می گیریم و اکثریّت خاموش فقط تماشا می کنند! این روش همۀ جوامع توسعه نیافته است!

     شاه گفت: من هنوز کاملاً توجیه نشده ام. 

    بعد رو کرد به صدراعظم و گفت: 

    آیا تو از طرح های شرلی چیزی فهمیدی؟ اگر فهمیدی برای من با زبان خودمانی توضیح بده!

    صدراعظم سری خاراند و گفت:

    اعلی حضرتا! من با تمثیلی سعی می کنم طرح شرلی را توضیح دهم:

    مرید فقیر و بدبختی پیش شیخی رفت و گفت: 

    یا شیخ ، از زندگی خسته شدم و چند باری است فکر خودکشی به ذهنم آمده ، دستم به دامنت!

    شیخ گفت : چه مشکلی پیش آمده؟؟

    مرید فقیر گفت: از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم . این وضع را نمی توانم تحمل کنم.

    شیخ اندکی فکر کرد و پرسید: از مال دنیا چه داری؟

    مرید گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.

    شیخ گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.

    مرید که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.

    شیخ گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.

    مرید برآشفت که: یا شیخ ، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟

    شیخ گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی. وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.

    صبح روز بعد، مرید پریشان نزد شیخ رفت و گفت: 

    دیشب تا چشمانم گرم شد گاو روی مادرم نشست و شاخی به همسرم زد و روی سر خواهرم که خواب بود ادرار کرد و هیچ یک نتوانستیم بخوابیم.

    شیخ یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: 

    امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.

    مرید فقیر هر روز در حالی که اشک از چشمانش جاری بود باز می گشت و برای شکایت از وضع خود نزد شیخ می رفت و شیخ دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات همخانه روستایی و خانواده اش شدند.

    روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و غمگین و سراپای زخمی و لباس پاره نزد شیخ رفت و گفت :ما را بدبخت تر کردی با این کمک کردنت.

    شیخ دستی به ریش خود کشید و گفت: 

    دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. 

    پس از آن به روستایی گفت : 

    امشب گاو را از اتاق بیرون ببر.

    ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد شیخ می رفت، به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون برد.

    روز بعد وقتی روستایی نزد شیخ رفت، شیخ از وضع او پرسید، مرید گفت:

    خداوند قبر پدرت را نورانی کند یا شیخ ، پس از مدت ها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم.

    مرید بسیار خوشحال شد و از فرط شادی جان به جان آفرید.

    حالا اعلی حضرتا! به نظر این جان نثار شما ،طرح شرلی از این تمثیل الهام گرفته  و ما خودمان سال هاست با همین سیاست مردم را فریب می دهیم!

    هردمبیل خوشحال و خندان همۀ دولتمردان را به اجرای دقیق همین طرح فراخواند تا این که....

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/fayadha

     

     

    آخرین ویرایش: جمعه 21 آذر 1399 07:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دفع آوار با چتر پندار!

    قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 110

    #شفیعی_مطهر

    وضع شهر هرت تحت حاکمیت استبدادی هردمبیل روز به روز وخیم تر می شد. ماموران امنیتی شاه هر روز آزادی ها را محدودتر می کردند و با خفقان شدیدتر می کوشیدند هر فریاد اعتراضی را با بی رحمانه ترین سرکوب پاسخ دهند. اقتصاد ورشکسته و فقر عمومی بیداد می کرد. هر روز سفره ها کوچک تر و بر دامنۀ بیکاری و بزهکاری افزوده می شد. 

    روزی عده ای از فرهیختگان و دلسوزان کشور طیّ نامه ای سرگشاده ضمن تشریح اوضاع وخیم جامعه ،هردمبیل را به بازترکردن فضای سیاسی کشور و آغاز اصلاحات در ساختارهای اجتماعی فراخواندند. 

    هردمبیل خشمگینانه و مغرورانه،صدراعظم را فراخواند و او را به شدّت توبیخ کرد که چرا فضای کشور به گونه ای است که عدّه ای به خود اجازه می دهند به من نامه بنویسند و از من انتقاد کنند!

    صدراعظم ضمن عذرخواهی از شاه خواهش کرد که رهبر گروه مذکور را به حضور بطلبد و عرایض او را گوش کند،اگر حرفی منطقی برای گفتن نداشت،آن گاه آنان را به سخت ترین شیوه مجازات کند. 

    هردمبیل با اکراه این پیشنهاد را پذیرفت. روز بعد رهبر فرهیختگان که یکی از استادان دانشگاه بود در دربار حضور یافت و طیّ توضیحاتی دلسوزانه کوشید هردمبیل را از خواب غفلت بیدار کند.

    هردمبیل در پاسخ هشدارهای آن استاد گفت:

    من گارد مسلّح و بی رحمی دارم که هر گونه حرکت اعتراضی را در نطفه خفه می کنند؛بنابراین ترسی از قیام توده های مردم ندارم.

    استاد برای تفهیم نظریات خود تمثیلی ذکر کرد. او افزود:

    اعلی حضرتا! بنایی درحال فروریختن بود.برخی افراد تیزهوش و زیرک از درزها و شکاف های ساختمان فروریختن آن را فهمیدند و دربارۀ خطر ریزش بنا به دیگران هُشدار دادند. بسیاری از افراد ساده اندیش با توجه به رنگ های زیبای دیوارها و نقّاشی های اطراف خطر فروریختن را انکار می کردند. 

    روزی که خطر ریزش قطعی تر شده بود،افراد زیرک با تخلیۀ محل و اثاث کشی از جان و اموال خویش محافظت کردند. ولی در این بین شخص ابلهی را دیدند که چتری بر فراز سر گرفته و در حال رفتن به داخل ساختمان است! به او گفتند: نرو! در زیر آوار هلاک می شوی!

    او مغرورانه پاسخ داد: چتر من قوی و محکم ساخته شده و در برابر هر آواری مقاوم است!

    او خیره سرانه به حرکت خود ادامه داد. لحظاتی بعد خود و چترش زیر خروارها آوار لِه شد!

    حالا اعلی حضرت بدانند نیروهای سرکوبگر شما هر چه قوی و نیرومند باشند، قدرت آن ها در برابر خشم تودۀ محروم و گرسنه چون چتر آن ابله هستند. مگر چقدر می توانند بکشند و زندان کنند؟

    شاه عربده ای مغرورانه کشید و گفت: سال هاست شما لیبرال ها همیشه وعدۀ سقوط حکومت مرا می دهید و به قول خودتان هشدار می دهید. من خیلی از این تهدیدها و هشدارها شنیده ام. گوشم از این حرف ها پر است!

    استاد گفت: حرف آخرم را می گویم و دیگر با شما حرفی ندارم.

    یک نفر از طبقۀ صدم یک ساختمان پرت شد! وقتی 99 طبقه را رد کرد،از او پرسیدند: 

    در چه حالی؟

    او گفت: 99 طبقه را با خیر و خوشی طی کرده ام و مشکلی نداشتم. فقط یک طبقه مانده که آن هم چیز مهمّی نیست و به سلامتی طی می شود!!  

    حالا اعلی حضرتا!از کجا معلوم که شما هم 99 طبقه را به سلامت رد کرده باشید؟!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 14 آذر 1399 05:18 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • نظام بازرسی در شهر هرت

    قصّه های شهر هرت/ 109

    #شفیعی_مطهر


      اعلی حضرت هردمبیل شیری نحیف و لاغر داشت که دستور داده بود روزی ده تا کلّۀ گاو به او بدهند تا پروار شود. شیربان که مسئول اجرای اوامر ملوکانه بود ،روزانه یکی از کلّه ها را کِش می رفت و نُه تای دیگر را به شیر می داد!
    بعد از چندی شاه به این فکر افتاد که ممکن است شیربان از کلّه ها برباید، به این جهت یک نفر را مامور بازرسی کرد. در جریان بازرسی، شیربان جریان را صادقانه اعتراف کرد که روزی یک کلّۀ گاو را خودش برمی دارد و قول داد روزانه یک کلّه هم به بازرس بدهد.
    اوضاع به همین منوال سپری گشت تا این که شاه بعد از مدّتی دید نه تنها وضع شیر بهبود نیافته، بلکه روز به روز نحیف تر هم می شود، مشکوک شد و نفر دیگری را برای تفتیش عملکرد اولی برگزید. صد البتّه شیربان با دومی هم زد و بندی راه انداخت و باز هم این شیر بیچاره بود که جور این بازرسی ها را می کشید!
    شیر روز به روز لاغرتر تر می شد و شاه روز به روز مشکوک تر و هر روز شخص دیگری را به نظارت می گماشت. تا این که نهایتاً تعداد بازرسان به نُه تن رسید و اوضاع شیر از همیشه بدتر شد!
      هردمبیل شاه، شیربان را خواست و با عصبانیّت گفت:

    چرا این شیر روز به روز لاغرتر و مُردنی تر می شود؟

    شیربان صادقانه پاسخ داد: 

    قربان سر همایونی، شیر منتظر آخرین بازرس است تا از گرسنگی تلف شود!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • تست هوش هردمبیلی!

    قصّه های شهر هرت .قصّۀ108

    #شفیعی_مطهر

    روزی اعلی حضرت هردمبیل در جمع گروهی از درباریان با شارل شرلی مستشار فرنگی گفتگو می کرد. در بین گفتگو ،هردمبیل از شرلی پرسید:

    علّت این که فرنگی ها این قدر پیشرفت کرده اند و ما عقب مانده ایم چیست؟

    شرلی برای این که توجیهی برای مفت خوری های خود مطرح کند،گفت: 

    زیرا ما فرنگی ها افراد نخبه باهوش زیاد داریم!

    شاه پرسید: به چه دلیل؟ چه نمونه هایی داری؟

    شرلی پاسخ داد: مثلاً ما در فرنگ کارشناسی داریم که با تهیّۀ تست هایی هوش افراد را می سنجد!

    شاه پرسید: چطوری؟

    شرلی پاسخ داد: اگر اجازه فرمایید او را به شهر هرت دعوت و در دربار استخدام کنیم تا حضرت عالی و دیگران بتوانند به وسیلۀ تست های هوش آزمایی،میزان هوش خود و دیگران را تعیین کنند.

    هردمبیل شاه با ذوق زدگی  پاسخ مثبت داد و جرالد شرلی کارشناس هوش سنجی فرنگ را به دربار فراخونده و با حقوق نجومی او را استخدام کردند و کاخی اشرافی با تعدادی کارمند و کلفت و نوکر در اختیار او قرار دادند.

    روزی شاه او را به دربار فراخواند و از او خواست تا چشمه ای از ابتکارات شگرف خود درباره هوش سنجی را نشان دهد.

    جرالد شرلی روز بعد یک صفحه کاغذ با خود آورد که روی آن با خطوطی کج و معوج اشکالی هندسی چون مربّع،مستطیل،مثلّث،ذوزنقه،لوزی و...رسم کرده بود.شرلی در حضور همۀ درباریان صفحۀ کاغذ را به شاه نشان داد و گفت: 

     در این صفحه بین همۀ اشکال هندسی ،صد عدد دایره هم وجود دارد.هر کس بتواند تعداد بیشتری دایره پیدا کند،باهوش تر است!و هر کسر نتواند دایره ای بیابد،ابله و کم هوش است!!

    شاه صفحه را از او گرفت و هر چه در آن دقّت کرد،دایره ای ندید! ولی پیش خود گفت اگر من بگویم دایره ای در آن دیده نمی شود،خنگی و کم هوشی خودم را نشان داده ام! بنابراین سری تکان داد و ضمن تحسین جرالد شرلی وانمود کرد که تعداد زیادی دایره یافته است!

    شرلی گفت: اگر اجازه فرمایید جان نثاران اعلی حضرت نیز هوش خود را بسنجند؟

    شاه صفحۀ هوش سنجی را به دست صدراعظم داد. او نیز هر چه با دقّت به آن نگاه کرد،هیچ دایره ای ندید،ولی پیش خود فکر کرد چون شاه وجود دایره ها را تایید کرده،اگر بگوید من دایره ای نمی بینم،کودن بودن او اثبات می شود. بنابراین با کلّی تحسین و تعریف، دیدن دایره ها را تایید کرد و او نیز به دست یکی یکی از درباریان متملّق و چاپلوس داد. همه ضمن تماشا و دقّت بدون این که در آن دایره ای ببینند،هر یک می کوشیدند مدّعی شوند که دوایر بیشتری در آن یافته اند!یکی مدّعی بود حدود هفت هشت تا دایره در آن یافته،دیگران به 13 عدد رسانید و نفرات بعدی تا 25 عدد دایره در آن یافتند! وقتی نوبت به سلطان رسید ،برای این که همه بفهمند هوش سلطان از همه بیشتر است،مدّعی شد صد دایره در بین آن اشکال هندسی یافته است!

    هر کس فکر می کرد فقط خودش به علّت کودن بودن دایره ها را نمی بیند ،ولی دیگران آن را می بینند!

    سال ها گذشت و این صفحه به صورت لوحی مستند در ویترینی به نمایش گذاشته شد. از آن پس هر کس را برای هر دستگاهی می خواستند استخدام کنند،مهم ترین آزمون او هوش سنجی بود. بنابراین هر کس صداقت داشت،صادقانه می گفت در آن لوح هیچ دایره ای دیده نمی شود،لذا در آزمون رد می شد. ولی همۀ نیرنگ بازان و چاپلوسان در یک مسابقۀ چاپلوسی هر یک ادّعا می کردند که تعداد بیشتری دایره در آن لوح می بینند!

    کم کم این خبر از مرزهای شهر هرت فراتر رفت و خبر به دیار فرنگستان رسید. روزی شاه سیلگنا که شارل شرلی را می شناخت،او را به دربار خود فراخواند و در نشستی محرمانه و سرّی راز این لوح سحرآمیز را از او پرسید.

    شرلی پاسخ داد: اعلی حضرتا! ما فرنگی ها سال هاست که نان حماقت هردمبیل و اعوان و انصار او را می خوریم و در تحمیق مردم زیر ستم شهر هرت او را یاری می کنیم.  برادرزاده ای دارم به نام جرالد شرلی که نه سواد دارد و نه هنر و نه شغلی. او از من خواست در شهر هرت برایش کار و شغلی فراهم کنم. لذا او را به شهر هرت بردم و این نیرنگ را به او آموختم. در آن لوح به وضوح هر شکل هندسی می توان یافت غیر از دایره! ما شایع کردیم که فقط افراد باهوش می توانند دایره ها را ببینند. در نتیجه ما تونسته ایم به هردمبیل و همۀ درباریان و بسیاری از مردم فرومایۀ شهر هرت بباورانیم که ضریب هوشی کمی دارند . این گونه به بیماری «درماندگی آموخته شده» دچارشان کرده ایم!

    شاه سیلگنا ضمن تحسین شارل شرلی گفت: 

    واقعاً جزای مردمی که نمی اندیشند و خرد نمی ورزند جز تحمُّل این تحقیرها نیست!!


    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 30 آبان 1399 06:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • قصّه های شهر هرت؛

    سبکی نوین در زمینۀ نقد اجتماعی و سیاسی

    استاد حیدرعلی عنایتی بیدگلی


    قصّه های شهر هرتِ سیّد علیرضا شفیعی مطهّر ( زاده کاشان / ساکن تهران) یک ژانر تازه در طنز و یک سبک نوین در زمینۀ نقد اجتماعی و سیاسی ایران امروز است که به شیوه دانای کل و از زبان سوم شخص مفرد و لحنی که تقریباً همه قصه های کلاسیک فارسی به آن عادت کرده اند ( لحن راویِ مرد یا به قول رضا براهنی - مذکّر -) روایت می شود.

    بار اصلی این قصّه های  پی در پی روی دوش کاراکتری به نام " هردمییل " قرار دارد که یاد آور " دخوِ" علامه دهخدا در چرند و پرند است.

    انتخاب شخصیّت هردمبیل که اسمی کاملاً آشنا به ذهن توده های فارسی زبان است و در نزد ایرانیان نمادی شناخته شده از خصلت هایی نظیر خود شیفتگی، آب زیرکاهی، قاتل پیشگیِ پنهان، عدم پاسخ گویی، خشک مغزی و لودگی های ارادی کوچه و بازای می باشد، بر می گردد به طنزهای یک علّامه قزوینی دیگر ( عبید زاکانی) در قرن هشتم و نِشتر های سوزان طنز او که  انتخابی کاملا از سر ِ هوشیاری و دقّت نظرِ قصّه پرداز است.‌
    به طور حَتم نویسنده پُرکار و آگاه به زمانی مثل شفیعی مطّهر از قصّه نویسی مدرن و پسا مدرن زمان خود آگاه است و  علاوه براین که می تواند طرح و پیرنگ داستان های کوتاه خود را در سبک ها و حال و هوای امروزی و انتخاب شخصّیت های بداهه و خلق السّاعه به مخاطب ارائه دهد، تلاشی مُصّرانه دارد تا فضای سنتّی قصّه های طنز ایرانی را از معرض توفان فراموشی و انقطاع فرهنگی به دور نگه دارد.

    بد نیست گوشه چشمی هم داشته باشیم به شیخ و زاهد و قاضی و کسانی که لقمه شُبهه می خورند و آنان که از زرِ طمغا ساز و برگ معاش می سازند و منفور و ملعون عصر حافظ هستند با تاکید مکرّری که رند شیراز برای رسوا کردن آن ها دارد.

    و ملّّانصرالدّین را نیز از یاد نبریم.
    این نوع استفاده از نمادهای تیپیک را ما در آثار صادق هدایت هم به واضح می بینیم.

    و قبل از صادق هدایت و حتّی علّامه دهخدا در برخی از آثار عصر مشروطه هم می توان دید.

    با این تفاوت که آثار مشروطه از جمله جمال زاده و ادبیّات سُنتی دهه های آغازینِ قرن ِشمسیِ حاضر کاملا خاستگاه  تاریخی و جغرافیایی و زمان خود را دارند ولی نویسنده مدارا جو و پرهیز کار شهر هرت در واقع به نوعی از زمان خود دور می شود و از گذشته های رو به فراموشی بهره می گیرد.
    قلم پر توان استاد شفیعی مطهر قلمی شاد ، شیوا ، رها و فوق العاده متکّثر است.

    ولی دقّت و وسواس و خدا ترسی را در نوشتن از یاد نمی برد.

    برغم آشوب هایی که در دل دارد و نفثت المصدور دردآوری که در کلام او دیده می شود، خیلی ملاحظه می کند تا مرزها و هنجارها و خطّ قرمزهایی که ممکن است در لجام گسیختگی  توسن سر کش ِ قلم  لگد کوب شود و تهذّب و پاببندی او را نسبت به عفّتِ کلام، به بی ثباتی و تزلزل ببرد ، مرعی دارد.
    شما یک تصویر غیر اخلاقی ، یک عبارت انحراف آمیز ، یک جمله یا سخنی که به دلمردگی و پژمردگی و گناه آلودگی مخاطب بینجامد در آثار مکتوب و کتاب های منتشر شده و هزاران مطلبی که از ایشان در فضای مجازی شناور است، نمی بینید .

    با زبان نابالغ خود سر شما را به درد نمی آورم .
    دست رسی به آثار استاد شفیعی مطهر - دست کم - در فضای مجازی آسان است.

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چه کسی باید برود؟!

    قصّه های شهر هرت.قصّۀ 107

     #شفیعی_مطهر

    روزی اعلی حضرت هردمبیل هوس کرد با لباس مبدّل به طور ناشناس بین مردم برود و ببیند مردم چگونه زندگی می کنند و دربارۀ او چه می گویند.

    چند گریمور آورد تا او را به گونه ای گریم کنند که همۀ مردم او را کارگری زحمتکش و فقیر بپندارند. وقتی گریم کرد به میان مردم رفت.مدّتی در شهر گردش کرد تا به میدان بزرگ شهر رسید. در وسط میدان مجسّمۀ بزرگ خود را در محاصرۀ ماموران امنیّتی دید که مردم را مجبور می کردند که پس از تعظیم و ادای احترام به مجسّمۀ اعلی حضرت به دنبال کار خود بروند. هردمبیل کناری ایستاد و به تماشای مردم پرداخت. ناگهان یکی از ماموران امنیّتی باتومی بر پشتش زد و گفت: 

    مردک! زود باش تعظیم کن و گورت را گم کن!

    هردمبیل که از درد به خود می پیچید در آنی یادش رفت که باید نقش یک کارگر را بازی کند،لذا فریاد زد: نمی خوام تعظیم کنم!

    مامور با صدای بلندتر فریاد زد: 

    غلط می کنی تعظیم نمی کنی! تو فکر می کنی همۀ این هایی که تعظیم می کنند از این هردمبیلک خوششان می آید؟ ما هم مثل تو مجبوریم! بیا و برای خودت و ما دردسر درست نکن. یک تعظیم زورکی بکن و برو دنبال کارت!

    هردمبیل که خیلی شوکه شده بود،ضمن یک تعظیم زورکی در حالی که آثار نفرت از خود را در چهرۀ همۀ مردم می دید،میدان را ترک کرد. 

    پس از ترک میدان شهر به خیابان وسیع رسید و جمع بسیاری را دید که در مقابل یک ساختمان بزرگ صف کشیده اند. او کنجکاو شد و به میان مردم صف کشیده رفت. ناگهان یکی از افراد داخل صف با صدای بلندگفت: 

    سلام اعلی حضرت! بفرما!

    هردمبیل شگفت زده هر چه در چهرۀ او دقیق شد،دید اصلاً او را تا کنون ندیده و نمی شناسد.لذا از او پرسید: 

    من که لباس و قیافۀ کارگری دارم. تو چطور مرا شناختی؟

    آن مرد خندید و گفت: با سه نشانی. اولاً آداب صف را بلد نیستی.از راه رسیدی و به جای این که بروی ته صف،آمدی وسط صف. ثانیاً هنوز بلد نیستی مثل مردم لباس بپوشی. کت و شلوار پوشیدی،ولی کت خود را داخل شلوار کردی و روی آن کمربند بستی! ثالثاً بر خورد انسانی هم بلد نیستی. از راه رسیدی بدون سلام و احوال پُرسی آمدی داخل صف ایستادی! انگار نه انگار این همه انسان اینجا هستند!

    هردمبیل از این برخورد خیلی ناراحت و متعجّب شد. خواست با او برخورد تندی بکند،یادش آمد که فعلاً یک کارگر تنها بیش نیست،لذا کوتاه آمد . کم کم مردم وقتی فهمیدند او هردمبیل است همدیگر را خبر کردند و همه دور او جمع شدند. هردمبیل خواهی نخواهی شروع کرد به سخنرانی برای مردم.

    او به قدری از خود و نظام سلطنتی خود تعریف کرد،که باورش شد مردم همه عاشق او و حکومتش شده اند. ولی دید بر عکس کم کم مردم از دور او پراکنده می شوند و می روند .همۀ مردم صف را ترک کردند به خانه هایشان رفتند و جز چند نفری نماندند. هردمبیل از یکی از آنان پرسید: راستی این صف برای چه بود و چرا مردم رفتند؟

    آن مرد در حالی که خودش هم داشت محل را ترک می کرد،گفت:

    مردم این جا صف کشیده بودند برای گرفتن ویزای سفر به فرنگ!

    هردمبیل ضمن تعجّب گفت : پس چرا همه صف را ترک کردند و رفتند؟ لابد وقتی من از خوبی های حکومت شهر هرت گفته ام،مردم از گرفتن ویزا و هجرت از شهر هرت منصرف شده اند!

    آن مرد قاه قاه خندید و گفت: 

    نه ،اعلی حضرتا! دقیقاً بر عکس! مردم به خاطر نفرت از شما می خواستند هجرت کنند! وقتی دیدند شما دارید ویزا می گیرید و از  این شهر بروید،مردم از رفتن منصرف شدند و به خانه هایشان رفتند! ولی شما را به خدا قسم می  دهم با رفتن هر چه زودتر از این شهر همه را خوشحال کنید!

    این را گفت و محل را ترک کرد!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 16 آبان 1399 04:01 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیاهی لشکر یا نُخبۀ دانشور؟!!

    قصّه های شهر هرت. قصۀ 106

     #شفیعی_مطهر

    هردمبیل حاکم شهر هرت پیر و زمینگیر شده و همه مرگش را نزدیک می دیدند.او می خواست پسرش هردمبیل دوم را به عنوان ولی عهد خود برگزیند.ولی با توجّه به نفوذ روزافزون افکار مدرنیسم که مروّج دموکراسی مبتنی بر آرای مردم بود،قرار شد با یک انتخابات صوری و مهندسی شده،اعلام ولایت عهدی او را مبتنی بر آرای مردم و مُنتخب مردم شهر هرت جلوه دهند.

    از آنجا که در هر انتخابات باید تعدادی از افراد به طور صوری به عنوان نامزد به مردم معرّفی شوند تا مردم از بین آنان نامزد مورد نظر خود را برگزینند ،بنابراین هردمبیل از وزیر کشور خواست چند نفر از افراد عادی غیرمشهور را هم به عنوان نامزد به مردم معرفی کند. وزیر کشور از چند نفر از جمله یک معلم نیز درخواست کرد تا آمادگی خود را برای نامزدی در انتخابات تعیین ولایت عهدی هردمبیل اعلام کنند.

    معلم در برابر درخواست وزیر گفت: 

    آخر من که در بین مردم شهرتی ندارم و کسی مرا نمی شناسد که به من رای بدهد! 

    وزیر در حالی که می خندید،با طعنه گفت: 

    آقا معلّم عزیز! آخر اگر ما یک درصد هم احتمال می دادیم که مردم تو را می شناسند و به تو رای می دهند،که تو را نامزد نمی کردیم!!در حکومت های هردمبیلی در برابر نامزد مورد نظر چند نفر نامزد دکوری و صوری هم می آورند تا نمایش انتخاباتی برگزار شود.حالا فهمیدی ما سیاهی لشکر می خواهیم،نه نُخبۀ دانشور!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: جمعه 9 آبان 1399 05:34 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  ستم مشروع!!

    قصّۀ 105 شهر هرت

    #شفیعی_مطهر

    اعلی حضرت هردمبیل و همۀ اعوان و انصار او تا می توانستند با زور و قلدری و رشوه و اختلاس بر مردم فرمان می راندند و ثروت های شهر هرت را غارت و چپاول می کردند.

    یکی از فرزانگان شهر هرت که سال ها در فرنگ تحصیل و تحقیق کرده و با ایده هایی جالب به شهر هرت برگشته بود ، داشت کم کم با آموزه های پیشرفتۀ خود بر سطح آگاهی مردم بویژه جوانان می افزود.  چون ایده های پیر فرزانه انسانی و عدالت محور بود،به زودی در بین مردم پایگاهی ژرف پیدا کرد و جوانان زیادی به او گرویدند.

    او رهنمودهای خود را در ده اصل منتشر کرد:

            1-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .

            2-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .

            3-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .

            4-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .

            5-   هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .

            6-   هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .

            7-   هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .

            8-   هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .

            9-   هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسّس نکند .

            10-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

           نهال این تعالیم خیلی زود در باور شهروندان شهر هرت ریشه کرد و پیروان بسیاری بر او گردآمدند. کم کم خبرهای نگران کننده ای از گرایش سریع مردم به این ایده به گوش هردمبیل می رسید و بر وحشت او می افزود. روزی شارل شرلی مستشار سیلگنایی را به حضور طلبید و از او راهکار خواست.

    شرلی یک هفته مهلت خواست و پس از بررسی های زیاد طرحی موذیانه تهیّه کرد و به حضور اعلی حضرت رسید و طرح خود را بدین شرح ارائه کرد.

            او گفت :اعلی حضرتا! من پس از مطالعات زیاد ، کلمه ای یافته ام که بسیار از آن بیزارم ؛ اما  به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده اصل پیر فرزانه ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهیم داد.

    ما باید به هر اصل از اصول پیر فرزانه یک کلمۀ «مومن» بیفزاییم. مثلا! آن ده اصل چنین می شود:

            1-هیچ انسانی ، انسان  مؤمن دیگر را نکُشد .

            2-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .

            3-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .

            4-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .

            5-   هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .

            6-   هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .

            7-   هیچ انسانی ، به انسان مؤمن  دیگر زور نگوید .

            8-   هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .

            9-   هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسّس نکند .

            10-   هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر این که بسیار مؤمن باشد !

            بعد با سوء استفاده از اعتقادات سطحی و قشری مردم می کوشیم بر کلمۀ «ایمان» و «مومن» تاکید کنیم. اتّفاقاً چون ما از دین و ایمان دم می زنیم و آن ها از مدرنیسم و روشنفکری،لذا ما می توانیم به سرعت میدان را از دست آنان بازپس بگیریم.

            شرلی پس از ارائۀ طرح به هردمبیل و تایید او به همه عوامل درباری و نیروهای امنیّتی و تریبون های حکومتی و رسانه های مزدور دستور داد که مردم را وسوسه کنند که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند !

    بدین صورت و با شگرد موذیانه چند سال دیگر بر عمر ننگین هردمبیلیان افزودند.لذا از آن پس هر ورجاوند آزاده و هر شهروند دادخواه که حرف حق می زد و از حقوق تضییع شدۀ مردم دفاع می کرد،فوراً به برچسب خائن،جاسوس،مزدور بیگانه ،اغشاشگر و...می زدند او را غیرمومن می خواندند،بنابراین هر گونه ستم و شکنجه و زندان و حتّی اعدام در حق او را مشروع و مُجاز تلقّی می کردند!(*)

    (* - با اقتباس از یک تمثیل قدیمی) 

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar



    آخرین ویرایش: جمعه 2 آبان 1399 04:20 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • الطاف ملوکانه!!

    قصّه های شهر هرت.قصّۀ 104

    #شفیعی_مطهر

    چاشتگاه یک روز در حالی که اعلی حضرت هردمبیل در کاخ سلطنتی در خواب قیلوله بودند،بر اثر سروصدای مردم در جلوی کاخ از خواب پریدند و متوحّشانه از خدمتگزاران پرسیدند: 

    چه خبر است؟ خواب چاشتگاهی ما را آشفته کردند!

    به شرف عرض ملوکانه رسانیدند: 

    این صدای تظاهرات کارگران و کارمندان است که به کمی حقوق و دستمزد خود اعتراض دارند. 

    شاه فوراً دستور دادند صدراعظم احضار شود. پس از حضور صدراعظم،شاه پرخاشگرانه گفت:

    چرا به مردم مخصوصاً طبقۀ حقوق بگیر این قدر روداده ای که تا این حد گستاخ شوند که خواب قیلوله قبلۀ عالم را به هم بزنند؟

    صدراعظم زمین ادب را بوسه داد و به عرض رسانید: 

    اعلی حضرتا! قربانت گردم! مدّت هاست هر گاه ما در تامین هزینه های کاخ و خاندان جلیل سلطنت دچار کمبود بودجه می شدیم، بر قیمت مایحتاج عمومی می افزودیم و بودجه را تامین می کردیم. الان دیگر طاقت مردم طاق شده و کفگیرها به ته دیگ خورده و صدایشان از گرانی ها درآمده است.اکنون دیگر چاره ای جز افزایش حقوق ها و دستمزدها نداریم.

    شاه گفت: پس اگر چاره ای ندارید،هر کاری می توانید بکنید تا سروصدای مردم بخوابد و من خواب زده نشوم!!

    صدراعظم ملتمسانه گفت: فدای خاک پای ملوکانه شوم در خزانه هیچ پولی نداریم که به دستمزدها بیفزاییم. 

    شاه فریاد زد: دیگر وقت مرا با این مسائل کوچک نگیر! برو مثل دفعات قبل بر میزان مالیات ها،عوارض و قیمت مایحتاج عمومی بیفزا تا هزینه افزایش حقوق ها تامین شود!

    صدراعظم با کسب اجازه از پیشگاه ملوکانه مرخّص شد و در جمع معترضان حاضر شد و ضمن نطق کوتاهی با قول افزایش حقوق،جمعیت را متفرّق کرد. سپس هیئت وزیران را به تشکیل جلسه فراخواند.

    پس از تشکیل جلسه صدراعظم قضیه را مطرح کرد .پس از ساعت ها بحث صدراعظم دستور داد: 

    بیست درصد به میزان حقوق ها اضافه شود و ضمن اعلام این افزایش حقوق به طور مکرر در همه رسانه های دیداری،شنیداری و نوشتاری با بوق و کرنا اعلام کنند که این افزایش حقوق از الطاف شاهانه است که به فرمان ذات اقدس ملوکانه برای رفاه حال اقشار آسیب پذیر انجام می شود.    همزمان و بدون اعلام رسمی بتدریج بیست و پنج درصد بر میزان مالیات ها و قیمت ها بیفزایند.

    یکی از وزرا پرسید: ما بیست درصد افزایش حقوق داریم،چرا بیست و پنج درصد بر قیمت ها بیفزاییم؟

    صدراعظم با بیانی طعنه آمیز گفت: 

    مثلاً توی وزیر هنوز نمی دانی عمله و اکرۀ خودمان هم باید به نان و نوایی برسند!!

    بدین وسیله مثل همیشه الطاف ملوکانه شامل حال اقشار آسیب پذیر شد!!

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    .

    آخرین ویرایش: جمعه 25 مهر 1399 05:52 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • چه فرمان یزدان چه فرمان سلطان!

    قصه شهر هرت.قصه 103

    #شفیعی_مطهر

    روزی اعلی حضرت هردمبیل، شرلی مستشار سیلگنایی را به حضور طلبید و به او گفت: 

    شرلی جان! درست است که من هر فرمانی می دهم،همه به ضرب و زور عوامل دربار خواه ناخواه کم و بیش انجام می شود.ولی معلوم است هیچ کس با میل و رغبت نه مرا دوست دارد و نه فرمانم را اطاعت می کند. سازمان های اطّلاعاتی خارجی محرمانه به من هشدار داده اند که ملّت دارند به سرعت رو به نافرمانی مدنی و براندازی نظام سلطنتی ما پیش می روند ! حالا چه کنیم؟

    شرلی پاسخ داد: قربان! تنها راه و بهترین شگرد استمرار حکومت و اطاعت کورکورانۀ مردم از سلطان، مایه گذاشتن از دین و مذهب است. مردم سخن خدا و سخن هر کس را که نمایندۀ خدا بپندارند، کورکورانه اطاعت می کنند. بنابراین باید شعاری بسازیم با رنگ و لعاب مذهبی و در آن موضوعِ اطاعت از سلطان را به مثابه اطاعت از خدا جابیندازیم.

    هردمبیل پرسید: چطوری؟ چه کسانی می توانند این برنامه را اجرا کنند؟

    شرلی گفت: علمای دینی فقط!

    هردمبیل گفت: تا آنجایی که من می دانم علمای راستین دین گوش به حرف ما نمی دهند. فقط سخن خدا و معصومان برایشان حجّت و لازم الاجراست.

    شرلی گفت: اعلی حضرتا! من هم می دانم این را؛ ولی ما باید یک آخوند درباری پیدا کنیم و با پروپاگاندای خودمان موقعیّت او را در اذهان مردم جا بیندازیم. بعد از او فتوا بگیریم که اطاعت از سلطان،اطاعت از یزدان است.

    هردمبیل گفت: پس هر چه زودتر چنین آخوندی را برایم پیدا کن. هر چه هم پول و امکانات خواست برایش مهیّا کن.فعلاً مرخّصی!

    شرلی از خدمت هردمبیل مرخّص شد و سه ماه بعد به همراه یک آخوند ریش دراز با عمّامه ای بزرگ وارد دربار شد.وقتی به حضور سلطان باریافت،به عرض رسانید:

    قربان! مشدی شعبانعلی از چوپانان روستای زورآباد است. ظرف سه ماه گذشته درس های لازم را آموخته و حالا کاملاً می تواند نقش یک ملّای واقعی را بازی کند.بنابراین دستور فرمایید فردا طیِّ مراسمی از ورود ایشان به عنوان یک عالم ربّانی استقبال کنیم و کم کم موقعیّت او را در اذهان مردم جابیندازیم تا فتوایش در ذهن مردم عین فرمان خدا پذیرفته شود و ما بتوانیم حکم «السّلطانُ ظلّ الله» را از زبان ایشان منتشر کنیم و بر کرسی بنشانیم!

    بدین ترتیب دربار هردمبیل با بهره گیری از همۀ امکانات تا توانستند با بوق و کرنا از یک چوپان،شخصیّت یک ملّای قُلّابی و انقلابی ساختند. همۀ عوامل زور و زر و تزویر تا توانستند در بادکنکِ شخصیّتِ کاذبِ آخوندِ درباری دمیدند،تا موسم بهره برداری از این ملّای دروغین فرارسید. هر روز به بهانه های گوناگون سخنانی کوتاه از قول این آخوند تصنّعی را بر در و دیوار شهر می نوشتند و می کوشیدند تا از او شخصیّتی کاریزماتیک بسازند.

    سرانجام روزی در مراسمی با حضور همۀ درباریان و نظامیان و خانواده هایشان این آخوند سفارشی بر فراز منبر رفت و حکم «السّلطانُ ظلّ الله»را به عنوان  اصلی اساسی و دینی مطرح کرد و اطاعت مطلق از سلطان را تنها راه ورود به بهشت دانست. او هر گونه پرسش و انتقاد از سلطان  را گناه و موجب خشم خدا معرّفی کرد و اصل  «چه فرمان  یزدان چه فرمان سلطان» را بالاترین قانون کشور دانست.

    سال ها بر این منوال گذشت. کم کم مشدی شعبانعلی هم که  حالا برای خودش کسی شده بود و دم و دستگاه و کاخ و گارد ویژه و حرمسرایی راه انداخته بود،هوای قدرت طلبی بر سرش زد و گاه حرف های گُنده تر از دهان خود می زد. 

    روزی در کاخ مهمان هردمبیل بود. نگاهش به دختر زیبای سلطان افتاد!نه یک دل که صد دل عاشق او شد. فردای آن روز از طریق صدراعظم از دختر شاه خواستگاری کرد! هردمبیل از این درخواست گستاخانه برآشفت و گفت: 

    دختر من کجا و این چوپان بی سروپا کجا؟ این ما بودیم که بر بادکنک او دمیدیم. حالا کارش به جایی رسیده که داماد سلطان شود؟ 

     به او بگو که تو همۀ دم و دستگاه خودت را از ما داری. اگر ما بر بادکنک تو ندمیده بودیم ، تو الان همان چوپان دهاتی بودی.

    وقتی صدراعظم پیام سلطان را به شعبانعلی رسانید،او هم در پاسخ گفت: اگر من برای تجلیل دروغین تو حدیث جعلی نمی ساختم،مردم تا کنون تو را سرنگون کرده بودند.

    وقتی هردمبیل این پاسخ گستاخانه را شنید،با صدراعظم مشورت کرد که حالا که این چوپان برای ما شاخ شده با او چه کنیم؟

    صدراعظم پاسخ داد:

    اعلی حضرتا! حالا اگر او وامدار ماست،ما هم وامدار او هستیم. باید به گونه ای با او کنار بیاییم.هر دو به همدیگر نان قرض داده ایم.

    صدراعظم سپس این تمثیل قدیمی را برای سلطان خواند که:

    بازرگانی اموال زیادی از مردم را بالاکشیده و خورده بود. طلبکاران برای وصول طلب به او فشار می آوردند. روزی با وکیلی مشورت کرد. وکیل به او گفت:

    من شگردی به تو یاد می دهم تا از شرِّ همۀ طلبکاران نجات یابی. ولی به شرطی که ده میلیون دینار به من حقّ الوکاله بدهی.

    بازرگان پذیرفت. وکیل به او یاد داد از فردا هر طلبکاری از تو طلب خود را مطالبه کرد،تو در جوابش بگو:بع!بع!! آنان تو را دیوانه می پندارند و دست از سر تو می کشند.

    بازرگان چنین کرد و در مدت کوتاهی همۀ طلبکاران نومیدانه از دریافت طلب خود منصرف شدند و او را رها کردند.

    حالا نوبت حقّ الوکالۀ وکیل بود. وکیل نزد او رفت و گفت :

    جالا که با این شگرد من از شرّ همۀ طلبکاران نجات یافتی ،حقّ الوکالۀ مرا بده!

    بازرگان در پاسخ گفت: بع بع!! 

    وکیل گفت: با همه بع بع! با من هم بع بع؟!

    بازرگان گفت: با تو هم بع بع!!

    وکیل گفت :من تو را از این مهلکه نجات دادم. 

    بازرگان گفت: بع بع!

    وکیل ناگزیر دست از پا درازتر برگشت و با خود گفت:

    خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

    حالا اعلی حضرتا! ما در بادکنک او دمیده ایم .او هم در بادکنک ما! حالا راهش ستیزه نیست. باید این درخواستش را بپذیریم و گرنه ما را رسوا می کند.

    هردمبیل ناگزیر با وجود مخالفت همسر و دخترش او را به زور به خانه مشدی شعبانعلی فرستاد.پس از چند روز دختر گریه کنان برگشت و نزد پدر رفت و گفت :

    من نمی توانم این چوپان بی سروپا را تحمّل کنم.

    هردمبیل گفت: دخترم!چاره ای نداریم! خودم کردم که لعنت بر خودم باد! 

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar


    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات