منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • وفا نكردی و كردم...


       مهرداد اوستا :

    وفا نكردی و كردم، خطا ندیدی و دیدم
    شكستی و نشكستم، بُریدی و نبریدم


    اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
    كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم


    كی ام، شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
    ز چشم ناله شكفتم، به روی شكوه دویدم


    مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
    چرا كه از همه عالم، محبت تو گزیدم


    چو شمع خنده نكردی، مگر به روز سیاهم
    چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم


    بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
    ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم


    نبود از تو گریزی چنین كه بار غم دل
    ز دست شكوه گرفتم، به دوش ناله كشیدم


    جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
    چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم


    به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
    گهی چو اشك نشستم، گهی چو رنگ پریدم


    وفا نكردی و كردم، بسر نبردی و بردم
    ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم

    آخرین ویرایش: دوشنبه 10 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • هفت درس مولانا    

     درس اول
    عشق را بی‌معرفت معنا مکن
    زر نداری، مشت خود را وا مکن
    ________

     درس دوم
    گر نداری دانش ترکیب رنگ
    بین گل‌ها زشت یا زیبا نکن
    ________

     درس سوم
    پیرو خورشید یا آیینه باش
    هرچه عریان دیده‌ای، افشا مکن
    ________

     درس چهارم
    ای که از لرزیدن دل آگهی!
    هیچ‌کس را، هیچ جا رسوا مکن
    ________

     درس پنجم
    دل شود روشن ز شمع اعتراف
    با کس ار بد کرده‌ای، حاشا مکن
    ________

     درس ششم
    زر به دست طفل دادن ابلهی‌ست
    اشک را نذر غم دنیا مکن
    _________

     درس هفتم
    خوب دیدن، شرط انسان بودن است
    عیب را در این و آن پیدا مکن


    سالم و خرسند باشید
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • دیشب اندر خواب دیدم مولوی


    بشنو از من چون حكایت می‌كنم
    خواب دیشب را روایت می‌كنم

    دیشب اندر خواب دیدم مولوی
    شاعر ده‌ها هزاران مثنوی

    روح او از قونیه تیک آف كرد
    یک نظر بر عالم اطراف کرد

    چون گذشت از مرز بازرگان همی
    زیر لب می خواند با خود مثنوی

    هر كسی كو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش

    او به سوی بلخ و مشرق می‌شتافت
    با سماعش لایه‌های جو شكافت

    گفتم ای مولای خوب و پاک ما
    بلخ دیگر نیست جزو خاک ما

    بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
    گشته منفک و ز غوغا راحتن

    گفت پس كو بامیان و نخجوان
    یا سمرقند و هرات و ایروان

    گفتم این ها چون زیادی بوده‌اند
    شاه‌ها از كیسه‌شان بخشیده‌اند

    گفت پس اندر كدامین سرزمین
    می‌زیند ایرانیان راستین؟

    گفتمش شیراز و رشت و اصفهان
    زاهدان تبریز و سمنان سیستان

    مشهد و ساری اراک و بیرجند
    عده‌ای هم كه از ایران رفته‌اند

    گفت اكنون مركز ایران كجاست؟
    در كدامین شهر غوغاها بپاست؟

    گفتمش تهران بود، مولای ما
    لیدر تورَت شَوَم با من بیا

    بُردمش با خود به تهران بزرگ
    آن كلانشهر عظیم و بس سترگ

    چون كه دود شهر را از دور دید
    از تعجب یک وجب از جا پرید

    گفت این دود پراکنده ز چیست؟
    آتشی در نیستان یا خرمنی است؟

    زود باش آتش گرفته شهرتان
    كن خبر داروغه و آتش نشان

    گفتمش مولا نزن تو بال بال
    دود خودروهاست بابا بی‌خیال

    ما همه مشتاق آثار توییم
    عاشق و سرمست اشعار توییم

    نام خود بینی به هرجا بنگری
    كافه رستوران هتل یا زرگری

    چارراه و هم خیابان مولوی
    كوچه و بن بست و میدان مولوی

    گفت من آگه نبودم این قدر
    عاشق شعرید و فرهنگ و هنر

    دست من گیر و به آنجاها ببر
    تا ببینم مردم كُوی و گذر

    بردمش با خود خیابان خودش
    مطمئن بودم كه می‌آید خوشش

    از سرا و تیمچه تا پامنار
    از سر بازارچه تا پاچنار

    می‌كشاندم مولوی را با خودم
    در میان ازدحام و دود و دم

    خلق در طول خیابان ها روان
    بین خودروها ولو پیر و جوان

    بوق و سوت و گاز و ویراژ و موتور
    گوییا گم گشته با بارش شتر

    كودكی اموال دزدی می‌فروخت
    گوشی همراه و ارز و كارت سوخت

    هم گروهی مال‌خر در چارراه
    هم بساط سرقت گوشی به راه

    بین شرخرها و دلالان ارز
    شد پشیمان آمده این سوی مرز

    الغرض ملای رومی مولوی
    در خیابان خودش شد منزوی

    آنقدر گرداندمش بالا و پست
    گفت اوه محمود جان حالم بد است

    من شدم سردرد از این غوغا و داد
    آتش است این بانگ ها و نیست داد

    بردمش جایی مصفا و خنک
    قیطریه زعفرانیه ونک

    ماركت و پاساژ و كافی شاپ و مال
    تا مگر یادش رود آن قیل و قال

    چون كه او برچسب قیمت ها بدید
    نعره‌ای زد جامه‌اش بر تن درید

    رو به صحرا و بیابان ها نمود
    گفتمش‌ ای شیخ این حالت چه بود؟

    گفت بخشیدم عطایش بر لقا
    این چه بلوایی است یارب، خالقا

    هم شلوغی دود و این آلودگی
    هم گرانی آخر این شد زندگی؟

    ای دو صد رحمت به روم و ترکیه
    این وطن انگار هرکی هرکیه

    باز گردم بر مزارم که ممات
    بهتر از این گونه در قید حیات

    (؟)

    آخرین ویرایش: سه شنبه 20 آبان 1399 08:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سه بیت، سه نگاه، سه برداشت


    موسی خطاب به خداوند در کوه طور می گوید:
    اَرَنی : خود را به من نشان بده!

    خداوند م یفرماید:
    لن ترانی : هرگز مرا نخواهی دید.

                 
    برداشت سعدی:
    چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
    که نیرزد این تمنّا به جواب "لن ترانی"

                 
    برداشت حافظ:
    چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
    تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"


    برداشت مولوی :
    ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد
    تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی

    سه بیت، سه نگاه، سه برداشت:

    مثل سعدی ، عاقلانه
    مثل حافظ ، عاشقانه
    مثل مولوی، عارفانه

    نتیجه:
    به تعداد افراد نگاه متفاوت ، تفسیر متفاوت، و عملكردهای متفاوت وجود دارد

    من و تو با دست های خود دنیایمان را به هر رنگی بخواهیم ترسیم می كنیم.

    و

    بیاییم باهم از امروز ،زیبا ترین برداشت ها را از دنیای اطرافمان داشته باشیم.

    بیا با هم امداد اندیشه باشیم.۱۳۹۹/۹/۱۶

    آخرین ویرایش: جمعه 16 آبان 1399 03:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • حكومت١٢٠ساله مغول

    زوال از یک روستا شروع شد. ۱۲۰ سال مغول ها هرچه خواستند در ایران کردند،جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشند، از کشتن ۱۰۰هزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت ‏برخی از قبایل. 

    مغول‌ها پس از فتح ایران ساکن خراسان شدند ولی چون بیابانگرد بودند در شهرها زندگی نمی‌کردند. مغول‌ها همه گونه حقی داشتند ،مغولان مجاز بودند هرکه را خواستند بکشند، به هرکه خواستند تجاوز کنند و هر چه را خواستند غارت کنند.
    ایرانیان برایشان برده نبودند، احشام بودند.

    در تاریخ دورهٔ مغول چنان یأسی میان مردم ایران وجود داشت که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمی‌کردند.
    ‏ابن اثیر می‌نویسد :
    یک مغول درصحرایی  به ۱۷ نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد. هیچ کس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر که همان یک نفر او را کشت...!

    ‏داستان از روستای باشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع می‌شود. چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این ‌دو می‌روند و زنان و دخترانشان را طلب می‌کنند.برخلاف رویه ۱۲۰ سال قبلش دو برادر مقاومت می‌کنند و مغولان را می‌کشند. مردم باشتین اول می‌ترسند ولی مرد شجاعی به نام عبدالرزاق دعوت به ایستادگی می کند.

    ‏خبر به قریه‌های اطراف می‌رسد. حاکم سبزوار مامورانی را می‌فرستد تا دو برادر  را دستگیر کنند .عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را نیز می‌کشد.

    ‏در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصد نفره را به باشتین می‌فرستد، ولی حالا خیلی‌ها جرأت مقاومت پیدا می‌کنند. عبدالرزاق فرمانده قیام می‌شود ‏در چند روستا، مردم مغولان را می‌کشند و خبرهای مغول‌کشی کم‌کم زیاد می‌شود.

     عبدالرزاق نام سربداران بر سپاهیان از جان گذشته‌اش می‌گذارد ‏فوج ‌فوج مردمان ‌بستوه آمده از ستم مغول‌ها به باشتین می‌روند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند.

    ‏عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز می‌شود و سبزوار فتح می‌گردد. پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغول‌ها فائق می‌شوند.

    آن روز حتماً پرشکوه بوده است.


    ‏طغای ‌تیمور ایلخان مغول یک ایلچی مغول را می فرستد تا سربداران از او اطاعت کنند. سربداران او را هم می‌کشند و از طغای ‌تیمور می‌خواهند که اطاعت کند. سربداران به جنگ می‌روند و طغای ‌تیمور را شکست می‌دهند و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است.

    همان لحظه‌ای که ‎سیف فرغانی انتظارش را می‌‌کشید.

    هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
    -هم رونق زمان شما نیز بگذرد

    باد خزان نکبت ایام ناگهان
    -بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

    +آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
    -باد سُم خران شما نیز بگذرد

    در مملکت که غرش شیران گذشت و رفت
    -این عوعو سگان شما نیز بگذرد

    درود بر ایران و ایرانی

    آخرین ویرایش: جمعه 18 مهر 1399 08:32 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  

    دنا پلاس نصف قیمت ،بدون نوبت و اقساطی 

    برای نمایندگان مجلس!!!!

    دوش در مجلس شورا شده بر پا چک و چو
    هر نماینده شده صاحب ایران خودرو!!!
    یک نفر گفت که داری خبر از مجلسیان؟
    همگی از دم در گشته الی صحن ولو
    یک نماینده به فریاد رسا می فرمود
    لایق پست نماینده بُوَد شاسی نو
    مجلسی را که در این ملک بود راس امور
    مجلسی را که بود از همه قشری مملو
    این که دادند نباشد به خدا در خور شان
    لایق گندم ری را ندهند ارزن و جو
    خارج از نوبت  و اقساطی و ارزان دادند
    به همه مجلسیان از عقب و بین و جلو
    وزرا و وکلا جمله تلامیذ همند
    در کلاسی که خود آموز بود درس چپو
    جای آسایش مردان خدا مجلس ماست
    که در آن چرت بمانند به مبل  تاشو
    شوربایی که در این مجلس شورا پختند
    پیر سیراب پزان گفت چه دخلش به چلو
    هر نماینده چنان ساز خودش در مجلس
    می نوازد که در انظار بود محفل شُو
    وای بر خلق که در حسرت یک دانه پراید
    روز و شب سوزد و رویاش بود  پاجیرو
    دوغ بی ماست بود شربت به لیمویش
    نان جو سق زند اما نخورد مرغ و پلو
    بهر یک خودرو اوراقی و اسقاطی رفت
    قشر آسیب پذیر آنچه که بودش به گرو
    بورس از راه رسید و همه را کرد اسیر
    وان سهام به عدالت همه را کرد درو
    مردم ما همه گیج اند چه می باید کرد؟
    می خورند از سر گیجی همگی تاب و تلو
    یاد داری که شب رای بسا وعده وعید
    داد کاندید که در فقر خودش کرد غلو
    دگر از مجلس ما جام شرابت نرسد
    ( حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو
    (رنگرز) از قِبَلِ شغل تو رنجت قوت است
    بی خودی روز و شب از بهر یکی لقمه  مدو

    رنگرز کاشانی۴ .۷ .۱۳۹۹

    آخرین ویرایش: جمعه 4 مهر 1399 05:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  خدا! به دادمان رس!


    بر جلدِ کتابِ ابتدایی
    بودند ز دختر و پسر پنج

    «اربابِ عمائم این خبر را»
    بشنیده ز مُخبری سخن سنج

    فی‌الفور ستادِ حلّ‌ِ بحران
    با لا زده آستین به آرنج

    گفتند: «خدا به دادمان رس،
    ما را به‌رهان ازین همه رنج»

    در بُرهه‌ی حسّاسِ کنونی
    این گونه تحرّکاتِ بغرنج ؟

    دختر چه به جبر و رسمِ‌ فنّی؟
    دختر چه به الگوریتمِ شطرنج؟

    بر پُشتِ کتاب و عکسِ دختر؟!
    ای وای به دل فتاد صد غَنج

    ترسم ببُریم دستِ خود را
    با دیدنِ آن به‌جای نارنج

    برباد رَوَد ثوابِ یک عمر
    آن سینه که می‌زدیم با سنج

    تا پاک کنیم این فضاحت
    یارب برسان ردیفی از گنج

    چون جمع شد این همه مساعی
    کردند به تیغِ حذف آهنج

    ماندند سه تا پسر در آنجا
    بِزْدوده شد آن دو دختر از پنج

    ایران تو بزن به فرقِ خود گِل
    ایرج تو بکش به صورتت خَنج

    (؟)

    آخرین ویرایش: جمعه 28 شهریور 1399 03:36 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 12 شهریور 1399 04:23 ب.ظ نظرات ()

     صاحب خر را به جای خر برند!!


    آن یکی در خانه‌ای درمی‌گریخت
    زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت

    صاحب خانه بگفتش خیر هست
    که همی‌لرزد ترا چون پیر دست

    واقعه چون است چون بگریختی
    رنگ رخساره چنین چون ریختی

    گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
    خر همی‌گیرند امروز از برون

    گفت می‌گیرند کو خر جانِ عَم
    چون نه‌ای خر رو ترا زین چیست غم

    گفت بس جِدّند و گرم اندر گرفت
    گر خَرَم گیرند هم نبوَد شگفت

    بهر خرگیری برآوردند دست
    جِدّجِد تمییز هم برخاستست

    چونک بی‌تمییزیان‌مان سرورند
    صاحب خر را به جای خر برند
    مثنوی‌معنوی


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 12 شهریور 1399 04:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • مرثیه ای برای حسین

    دیدم اندر شهر غوغایی بپاست

    کودک و پیر و جوان اندر عزاست

    جملگی بهر حسین گریان و زار

    در گذرها مردمان بی شمار

    رفته بودم تا عزاداری کنم

    بر شهید کربلا زاری کنم

    ناگهان چشم دل من باز شد

    دیدنم با چشم دل آغاز شد

    کی توان با چشم سر دیدن چنین

    چشم سر بر بند و با باطن ببین

    دیدم آنجا جمع یاران یزید

    در عزا بودند بر شاه شهید

    شمر را دیدم که میدان دار بود

    زار و گریان بر سر بازار بود

    دست عباس آن که با شمشیر زد

    آن که مشک آب را با تیر زد

    او علم در دست و جزو خاص بود

    نقش روی بیرقش عباس بود

    آن که قاسم کرد از زین سرنگون

    جای اشک از دیده می بارید خون

    آن که اکبر را بزد با تیر خویش

    مو پریشان کرده بود و دل پریش

    حرمله هم گشته بودی نوحه خوان

    گَرد او حلقه زده پیر و جوان

    حارث معروف دشت نینوا

    آن که کردی جور بر زینب روا

    مدعی بودی غلام زینب است

    بر زبانش نام او روز و شب است

    شد هویدا زان میان ابن زیاد

    سروری می کرد بر اهل بلاد

    پا برهنه،سر زنان ،سینه زنان

    یا حسین گویان به هر سویی روان

    اشعث وخولی بدیدم زان میان

    خاک افشان بر سر و مویه کنان

    ناله هاشان رفت تا هفت آسمان

    شورشان افزون ز شور دیگران

    زان میانه،آشکارا شد یزید

    بود اندرصدر و بر گردش مُرید

    روضه خوان مجلس ابن سعد بود

    در سخن او برترین عهد بود

    چون یزید ذکر مصیبت می شنید

    اشک می بارید و صورت می خَلید

    لشکر ابن زیاد و کوفیان

    بر حسین بودند جمله نوحه خوان

    تا بدیدم این چنین با چشم دل

    من شدم بر شاه مظلومان خجل

    دیدم این ها جمله از روی ریاست

    بهر سود است و نه بهر کربلاست

    عده ای شان بَدتر از شمر و یزید

    بی مروت تر ز خولی پلید

    روز روشن صد حسین را می کُشند

    خیمه ها غارت کنند و دل خوشند

    ای حسین ،ای سرور آزادگان

    ای که در راه حقیقت داده جان

    دوستدارانت همه در زحمت اند

    دشمنانت صاحبان قدرت اند

    دائمان نام تو آرند بر زبان

    دشمن راه تواند،اندر نهان

    ای حسین جان،دوستدار تو کجاست؟

    ره روان راه،و یار تو کجاست؟

    راه و رَسمت را دگرگون کرده اند

    بر دل آزادگان خون کرده اند

    پیروان مکتب شمر و یزید

    هر محرم می نمایندت شهید


    26 مهر ماه 1394.فیروز بشیری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  راز یک بیت حافظ

    روزی ناصر الدین شاه ، تمام ادیبان را جمع کرد و از معنای این بیت حافظ سوال کرد:
    بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
    و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
    که اگر این بلبل خوش بوده است، پس چرا ناله‌های زار داشته ؟؟
    اما از پاسخ هیچ یک از ادیبان راضی نشد. بنابراین نامه‌ای برای شاعر بزرگ معاصر خود ، «وصال شیرازی» نوشت و معنای دقیق این غزل حافظ را جویا شد.
    نامه زمانی به دست وصال رسید که او عزادار فرزندش بود. وصال، نامه ناصرالدین شاه را در نیمه شب مطالعه می کند و برای کشف معنای حقیقی این ابیات ، رجوعی به اعداد ابجدی حروف الفبا می کند و در می یابد که:
    عدد ابجدی بلبلی برگ گلی، با ابجد حروفِ حضرات علی، حسن و حسین علیهم السلام مطابقت دارد ؛
     لذا پاسخ پادشاه را به زبان شعر به این صورت بیان می کند که:
    خسروا در حالتی کین بنده را غم یار داشت
    یادم آمد کز سؤالی ، آن جناب اظهار داشت
    در خطوط شعر حافظ گرچه پرسیدی ز من
    بلبلی برگِ گلی خوشرنک در منقار داشت
    فکر بسیاری نمودم، لیک معلومم نشد
    چون که شعرش در بُطون ، اسرار بس بسیار داشت
    نیمه شب غواص گشتم در حروف ابجدی
    تا ببینم این گُهر ، آیا چه دُرّ ، در بار داشت
    بلبلی ، برگِ گلی ، شد سیصد و پنجاه و شش
    با علی و با حسین و با حسن معیار داشت
    برگ گل سبز است و دارد آن نشانی از حسن
    چون که در وقت شهادت ، سبزی رخسار داشت
    رنگ گل سرخ است این باشد نشانش از حسین
    چون که در وقت شهادت چهره ای گلنار داشت
    بلبلی باشد علی کز حسرت زین برگ و گل
    دائما آه و فغان و ناله‌ی بسیار داشت


    السلام علیك یا امیر المومنین على ابن ابیطالب(ع)

    آخرین ویرایش: سه شنبه 21 مرداد 1399 05:46 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 24 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات