همدم نادان بودن
داستان کوتاه
جالبه, بخونید
آورده اند که خواجه "نظام الملک" وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد.
بعد از مدتی نظام حکومت "دچار آشفتگی" شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.
خواجه فرمان را "قبول نکرد" و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد!
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول "شغل سابقش" کنند.
در این بین شخصی گفت:
خواجه "دانشمند" است و هیچ چیز برای او بدتر از "همنشینی با انسان نادان" نیست.
پس
فکری کردند و "چوپانی" که گله ای را به سبب "سهل انگاری و نادانی" به باد
داده بود و در زندان به سر می برد، به "نزد خواجه" فرستادند...
خواجه مشغول "خواندن قرآن" بود، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست، ساعتی به او نگریست و بعد حالش "منقلب" شد و شروع به گریه کرد.
خواجه گمان کرد تازه وارد "عارفی" است آشنا به "معارف قرآن،"
رو به چوپان کرد و پرسید:
چرا "گریه" می کنی؟!
چوپان آهی کشید و گفت:
"داغ مرا تازه کردی..."
خواجه گفت: چرا؟
چوپان
گفت: من "بزی داشتم" که پیشاهنگ گله من بود و "ریشش" هم رنگ و اندازه ریش
شما بود و هروقت علف می خورد، مثل ریش شما که موقع خواندن تکان می خورد،
تکان تکان می خورد،برای همین "یاد بزم" افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن "حساب کار" دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
* صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن *
"مجددا "قبول وزارت" کرد و به سر شغل سابق برگشت."