.... همچنان در منزل اول اسیر!
لیوانی
چای ریخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه
روی لبه ی لیوان دور می زد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقایقی به آن خیره
ماندم و نكته ی جالب اینجا بود كه این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی
كوچك لبه ی لیوان را دور زد.
هر
از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه می كرد. یك طرفش چای جوشان و طرفی
دیگر ارتفاع. از هردو می ترسید. به همین خاطر همان دایره را مدام دور می
زد.
او قابلیت های خود را
نمی شناخت. نمی دانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد، به همین خاطر در جا می
زد. مسیری طولانی و بی پایان را طی می كرد، ولی همان جایی بود كه بود.
یاد بیتی از شعری افتادم كه می گفت:
سال ها ره می رویم و در مسیر
همچنان در منزل اول اسیر
ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را می شناختیم و آن را باور می كردیم، هیچ گاه دور خود نمی چرخیدیم. هیچ گاه درجا نمی زدیم!