ذهن های گرسنه!
یه معلم خیلی خوب داشتیم که از خوش اخلاق ترین های عالم بود.
اواخر دوره ی خدمتش بود و حسابی آروم و متین و دوست داشتنی.
جوری که ما با همه ی بچگیمون هرگز نمی خواستیم ناراحتیشو ببینیم و همه ساکت می نشستیم و با ولع گوش می کردیم.
همیشه هم می گفت هر سوالی دارید، بپرسید. بلد نباشم هم میرم مطالعه می کنم میگم.
رسیدیم
به قضیه ی درمانگاهی که می خواستن بزنن و زکریای رازی گفته بوده 4 تا تیکه
گوشت بیارید ببریم 4 نقطه بذاریم .هر جا دیرتر فاسد شد ،همون جا درمونگاه
درست کنیم.
بعد سوالای ما شروع شد:
+ سگا گوشتا رو نخوردن؟
- نه حتما کسی مواظب بوده. نمی دونم
+ دزدا گوشتا رو نبردن؟
- نمی دونم، حتما کسی مواظب بوده.
+ گوشتا اسراف نشدن؟
- برای ساختن درمانگاه 4 تیکه گوشت ایرادی نداشته فاسد بشه.
+ اگه دو تا گوشت سالم مونده باشن ،کجا درمونگاه می سازن؟
- سوال خوبی بود ،حتما بازم صبر می کنن ببینن کدوم زودتر فاسد میشه.
+ اون گوشته که سالم موند رو می خورن آخرش؟
- نمی دونم، پسرجان حتما می خوردن!
+ گوشتا ...
اینجا بود که دیگه معلم از جاش پاشد . . .
یکم عصبانی و ناراحت راه رفت تو کلاس. چند بار رفت بیرون، اومد تو. یکم آروم که شد، نشست. گفت:
من امسال دوره ی خدمتم تموم میشه. به اخر عمرم هم زیاد نمونده، ولی دلم می سوزه واسه مملکتم که ذهن بچه های کوچیکش گرسنه است!
همش نگران گوشته هستن، ولی یکی نپرسید درمانگاه چی شد؟ ساخته شد؟ چطور درمانگاه می سازن؟
معلومه تو ذهنایی که فقر و گرسنگی پر کنه، جایی واسه ساختن و رشد و آینده ی وطن نمی مونه!
زودتر از این که زنگ بخوره سرش رو گذاشت روی دستاش گفت:
آروم برید تو حیاط!
ما نرفتیم. خیلی نمی فهمیدیم چی گفت و چی شد!
اون قدر نشستیم ساکت و معلم رو نگاه کردیم تا زنگ خورد..