حکایت "بختیار" و"دختر قزوینی"
آن شنیدستم که اندر این دیار
پهلوانی بود نامش بختیار
همچو اسمش زندگی در کام بود
خوشگل و خوش تیپ و خوش اندام بود
تا كه روزی از سر تفریح و گشت
از قضا از شهر قزوین می گذشت
ناگهان در خلوت یک کوچه ای
دلبری را دید چون آلوچه ای!!!
چشم چون آهو و گیسویش کمند
از میان باریک و از بالا بلند!!!
پس چو چشم بختیار بر او فتاد
عقل و هوشش جملگی از دست داد!!!
در پی اش رفت و بگفتا ای پری،
از نسیم نو بهاری خوش تری!!!
آن دو چشمت همچو مروارید ناب
چون نگین در حلقه آغوش آب
کاش می شد تا از آنٍِ من شوی
من غریبم ، همزبان من شوی
کاش می شد با تو من خلوت کنم
بوسه ها از آن لب لعلت کنم
گفت آن مه رو به او ای گل پسر
با صفا، ای کفتر کاکل به سر
بر دلم به به چه محبوب آمدی
من به قربان قدت خوب آمدی
عشق لیکن در خیابان جور نیست
خانه ام می آیی؟ خیلی دور نیست!
با من آ تا رخ نهم بر روی تو
تازه سازم جان ز عطر و بوی تو
در اتاق خواب بال و پر زنیم
دست در آغوش یکدیگر زنیم!
الغرض آن پهلوان کامکار
با خودش گفتا چه آسان گشت کار!
رفت و اندر خانه شد با آن نگار
گشت آماده برای کارزار!!!
لیک تا وارد شد و یک جا نشست
دخترک بیرون شد و در را ببست!!!
بعد از آن فریاد زد " بابا بدو "
بهر روز مرد آوردم کادو!!!
اس بده چنگیز را هم کن خبر
تا بگیرد کام زین زیبا پسر!!!
الغرض آن بختیار شوربخت
از صفا کردن پشیمان گشت سخت!!!
هر چه کردش التماس و جیغ و داد
كس به فریادش مگر وقعی نهاد؟
این حكایت را که گفتم ای عزیز
قصه پر غصه ما هست نیز
این "نظام" آن دختر و ما بختیار
او سوار ما و ما در زیر كار
كام بر نگرفته از پنجاه و هفت
آن چه خود هم داشتیم از دست رفت...❤️