سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 05:04 ق.ظ نظرات ()

 کاوه یا اسکندر؟!

موج ها خوابیده‌‏اند، آرام و رام،

طبل توفان از نوا افتاده است.

چشمه های شعله ور خشكیده اند،

آب‌‏ها از آسیا افتاده است.

در مزار آباد شهر بی ‏تپش

وای جغدی هم نمی‌‏آید به گوش

دردمندان بی‌‏خروش و بی‌‏فغان

خشمناكان بی فغان و بی خروش

آه ها در سینه ها گم كرده راه،

مرغكان سرشان به زیر بال‌‏ها.

در سكوت جاودان مدفون شده ست

هر چه غوغا بود و قیل و قال‌‏ها.

آب ها از آسیا افتاده است،

دارها بر چیده ،خون‌‏ها شسته‌‏اند.

جای رنج و خشم و عصیان بوته‌‏ها

پشكبن های پلیدی رسته‌‏اند.

مشت‌‏های آسمان كوب قوی

واشده است و گونه‌‏گون رسوا شده است.

یا نهان سیلی زنان، یا آشكار

كاسه پست گدایی‌‏ها شده است.

خانه خالی بود و خوان بی‌‏آب و نان،

وآنچه بود، آش‌‏دهن سوزی نبود.

این شب‌ ا‏ست، آری، شبی بس هولناك؛

لیك پشت تپه هم روزی نبود.

باز ما ماندیم و شهر بی تپش

وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است.

گاه می گویم فغانی بركشم،

باز می بینم صدایم كوته است.

باز می بینم كه پشت میله ها

مادرم استاده، با چشمان تر.

ناله اش گم گشته در فریادها،

گویدم گویی كه: «من لالم، تو كر.»

آخر انگشتی كند چون خامه‌‏ای،

دست دیگر را بسان نامه ای.

گویدم «بنویس و راحت شو ـ » به رمز،

« ـ تو عجب دیوانه و خودكامه ای.»

من سری بالا زنم ، چون ماكیان

از پس نوشیدن هر جرعه آب.

مادرم جنباند از افسوس سر،

هر چه از آن گوید، این بیند جواب.

گوید «آخر . . . پیرهاتان نیز . . . هم . . .»

گویمش «اما جوانان مانده‌‏اند.»

گویدم «این‌‏ها دروغند و فریب.»

گویم «آن ها بس به گوشم خوانده‌‏اند.»

گوید «اما خواهرت، طفلت، زنت . . .؟»

من نهم دندان غفلت بر جگر.

چشم هم اینجا دم از كوری زند،

گوش كز حرف نخستین بود كَر.

گاه رفتن گویدم ـ نومیدوار

وآخرین حرفش ـ كه: «این جهل است و لج،

قلعه‌‏ها شد فتح؛ سقف آمد فرود . . .»

و آخرین حرفم ستون است و فرج.

می‌‏شود چشمش پر از اشك و به خویش

می‌‏دهد امید دیدار مرا.

من به اشكش خیره از این سوی و باز

دزد مسكین برده سیگار مرا.

آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

باز ما ماندیم و خوان این و آن.

میهمان باده و افیون و بنگ

از عطای دشمنان و دوستان.

آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

باز ما ماندیم و عدل ایزدی.

و آنچه گویی گویدم هر شب زنم:

«باز هم مست و تهی دست آمدی؟»

آن كه در خونش طلا بود و شرف

شانه‌‏ای بالا تكاند و جام زد.

چتر پولادین ناپیدا به دست

رو به ساحل‌‏های دیگر گام زد.

در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین، ما ناشریفان مانده‌‏ایم.

آب‌‏ها از آسیا افتاده؛ لیك

باز ما با موج و توفان مانده‌‏ایم.

هر كه آمد بار خود را بست و رفت.

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.

زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

باز می‌‏گویند: فردای دگر

صبر كن تا دیگری پیدا شود.

كاوه‌‏ای پیدا نخواهد شد، امید!

كاشكی اسكندری پیدا شود.


مهدی اخوان ثالث (م.امید)