خنده به لب باید زیست

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
 غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست!!!


باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل،
گریه ی باغ فزون تر شد و چون ابر گریست


باغبان آمد و یک یک همه گل ها را چید،
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است!


باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟!!
 گفت: پژمردگی اش را نتوانم نگریست


من اگر از سر هر شاخه نچینم گل را،
چه به گلزار و چه گلدان، دگرش عمری نیست


همه محکوم به مرگند، چه انسان، چه گیاه؛
این چنین است همه کار جهان تا باقی است!!!


گریه ی باغ از آن بود که او می دانست،
غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست!!!


رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود؛
می رود عمر، ولی خنده به لب باید زیست...


فریدون مشیری