اولین روضه‌خوانی


اولین روضه‌خوانی که روضهٔ دوره‌ای را در تهران مرسوم کرد، «آقانور» بود. پیری او را به یاد می‌آورم. قدی کوتاه، کمی چاق، محاسنی ‌بلند و مثل برف سفید داشت. عمامه‌اش مشکی و لباس معمولی روحانی به تن می‌کرد. مردم می‌گفتند نور از آقا می‌تراود.

هیچ کس نام واقعی او را نمی‌دانست. مردم خیلی به او اعتقاد داشتند. تا پیش از آقانور، روضه‌ها معمولاً یا در ایام عزاداری و یا به مناسبت نذر و امثال آن خوانده می‌شد. و این آقانور بود که روضه را تابع نظم و قانون کرد. خیلی مجلس داشت و به همین مناسبت روضه‌هایش بسیار کوتاه (تقریبا ۲ تا ۵ دقیقه) بود. مردم به همین هم راضی بودند و صِرف حضور آقانور را در خانهٔ خود، باعث سلامتی و خوشبختی می‌دانستند.

به محض این که روی صندلی (به جای منبر) می‌نشست، یک استکان چای یا قَنداغ به دستش می‌دادند و استکان را دهان می‌برد و لب خود را با آن آشنا می‌کرد و گاهی چند قطره‌ای از آن را می‌نوشید و بقیه را پس می‌داد.

همسایه‌ها و بیمارداران هر یک مقداری از چای یا قنداغ آقا را برای سلامتی بیمار خود همراه می‌بردند.

آقانور با الاغ حرکت می‌کرد و همیشه یک نفر دنبالش بود.

همراه او را پامنبری می‌نامیدند. چون به غیر از این که از الاغِ آقا نگهداری می‌کرد، بعضی اوقات در داخل مجلس پای منبر آقا هم می‌ایستاد و بعضی مرثیه‌ها را دوصدایی با هم می‌خواندند. همین پامنبرخوان‌ها بودند که پس از چندی، خود روضه‌خوان می‌شدند و یکی از آن‌ها همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، که ۶ - ۷ سالی هم از من بزرگ تر بود.

الاغِ آقا خیلی خوب خورده و پرورده و در ضمن ناآرام و چموش بود. علت نارضایتی حیوان هم این بود که کسانی موهای بدن حیوان را می‌کندند و داخل مخمل سبز می‌گذاشتند و پس از دوختن، آن را برای رفع چشم‌زخم به گردن اطفالشان می‌آویختند، و چون حیوان از کندن موهای بدنش ناراحت بود، کسانی و به خصوص بچه‌هایی را که به او نزدیک می‌شدند، گاز می‌گرفت!

یکی از این بچه‌ها، خواهر کوچک من بود که خیلی هم بچهٔ ناآرامی بود. الاغ شکم او را به دندان گرفته بود و با صدای فریاد بچه به کوچه دویدیم و با زحمت او را از دندان حیوان نجات دادیم و هنوز پس از حدود ۶۰ سال، جای دندان الاغ روی پوست شکم او پیداست!

باری، کار آقانور خیلی سکه بود. غیر از خانه‌های شهری، باغ و ساختمانی در زرگنده داشت که به آلمان‌ها اجاره داده بود. (پیش از جنگ بین‌الملل دوم) آن موقع آلمان‌ها خیلی در ایران بودند و در زمینهٔ صنعت و تجارت بسیار فعال بودند و معلوم است در کارهای سیاسی و تبلیغاتی به همچنین. روز دوازدهم هر ماه قمری، منزل ما روضه بود و آقانور هم دعوت داشت. یک بار در اوائل سال ۱۳۲۰ آقانور پیش از شروع روضه، مطلبی به این مضمون گفت:
«این هیتلر که در آلمان پیدا شده، هیت‌لُر است. از لرستان رفته و سید هم هست. نایب امام زمان است و ماموریت دارد همهٔ دنیا را فتح کند و به حضرت تحویل بدهد.»

البته، این‌ها مطلبی بود که آقانور می‌گفت و هیچ کس در صحت آن شک نداشت. مدتی گذشت و متفقین، ایران را اشغال کردند و آلمان‌ها از کشور اخراج گشتند و ساختمان زرگنده آقانور به انگلیس‌ها اجاره داده شد و مدت کمی پس از اشغال ایران، روزی را به یاد می‌آورم که آقانور همان طور که در خیابان‌ها و کوچه‌ها سوار بر الاغ به مجالس خود می‌رفت (و معلوم است در مجالس نیز) با صدای بلند اعلام می‌کرد که، شب جمعه آینده، زلزلهٔ شدیدی در تهران به وقوع می‌پیوندد و فقط کسانی که به امامزاده‌ها و اماکن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.

معلوم است که آن شب، تهران به کلی تخلیه شد. ما هم با خانواده و با گاری به شاه عبدالعظیم رفتیم و علت آن بود که ماشین دودی به قدری شلوغ شده بود که مادرم ترسید ما زیر دست و پا له شویم. با این حال، بعضی از اشخاص که نتوانستند از شهر خارج شوند و به امامزاده‌ها بروند، در وسط خیابان‌ها خوابیدند.

آن شب زلزله نیامد، ولی ماه بعد که آقانور برای روضه به خانهٔ ما آمد، بدون این که کسی علت نیامدن زلزله را بپرسد، خودش گفت: 

«حضرت به خواب کسی آمده و پیغام داده که چون معلوم شد مردم خیلی مومن و باعقیده هستند، دستور دادم زلزله نیاید.» 

البته این را هم همه باور کردند. فقط پدرم که درویش هم بود، می‌گفت: 

انگلیسی‌ها می‌خواستند میزان نادانی ما را امتحان کنند، که با این ترتیب به مقصود خود رسیدند!

هیچ کس حرف پدرم را باور نکرد و پای دشمنی تاریخی درویش‌ها با روحانیون گذاشتند. وقتی آقانور مُرد، در حقیقت تهران عزادار و تعطیل شد!

عباس منظرپور،
در کوچه و خیابان
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe