نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!!
اسب سواری ، مرد فلجی را سر راه خود دید ڪه عصا به دست پیاده می رود .
مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد. او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب می دید، دهنه ی اسب را ڪشید و گفت :
اسب را بردم ...
و با اسب گریخت!
پیش از آن ڪه دور شود، صاحب اسب داد زد :
"تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش ڪن ببین چه می گویم"
مرد افلیج اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی! می ترسم ڪه دیگر "هیچ سواری" به پیاده ای رحم نڪند!
حڪایت ، حڪایت روزگار ماست!!
به
قدرتمندان و ثروت اندوزان و ڪاخ نشینان بگویید: شما ڪه با جلب اعتماد
مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت به دستتان افتاده ...
شماها ؛
نه فقط اسب ،
ڪه ایمان ،
اعتماد ،
اعتقاد
و ...
نان سفره مان را بردید ...
فقط به ڪسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!!
افسوس... ڪه دیگر نه بر اعتمادها اعتقادی است و نه بر اعتقادها، اعتمادی!