این چه طلسم است که نتوان شکست؟!


نادره مردی ز عرب هوشمند
گفت به عبد الملک از روی پند

زیر همین گنبد و این بارگاه
روی همین مسند و این تکیه گاه

بودم و دیدم بَرِ ابن زیاد
آه! چه دیدم که دو چشمم مباد

تازه سری چون سپرِ آسمان
طلعت خورشید ز رویش نهان

بعد ز چندی سرِ آن خیره سر
بُد بَرِ مختار به روی سپر

بعد که مصعب سر و سردار شد
دستخوش وی سر مختار شد

این سرِ مصعب به تقاضای کار
تا چه کند با تو دگر روزگار

هین تو شدی بر زبَرِ این سریر
تا چه کند با تو دگر چرخ پیر

مات همینم که در این بند و بست
این چه طلسم است که نتوان شکست

نِی فلک از گردش خود سیر شد
نِی خمِ این چرخ سرازیر شد

(؟)