سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 23 مرداد 1398 04:43 ق.ظ نظرات ()


قصه بچه سیّد!!/طنز

در اواخر دوره رضاخان و باز شدن فضای سیاسی در یکی از روستاهای اراک اهالی از کدخدا خواستند برای تبلیغ و هدایت امور دینی مردم  راه چاره ای پیدا کند.
هیچ آخوندی حاضر نمی شد به روستای کوهستانی و محروم آنان رفته اقامت کرده و آنجا تبلیغ کند.

کدخدا چاره ای اندیشید و یک بچه سید از اهالی روستا را حمایت و به حوزه علمیه قم فرستاد تا ملا شود.
در نخستین ماه مخرم از دوران طلبگی،بچه سید که هنوز خیلی درس نخوانده و تجربه منبر هم نداشت، به اصرار کدخدا به روستا بازگشت.
شب اول محرم او را به منبر فرستادند.
چشمش که به چهره های مشتاق اهالی روستا و دوستان و فامیل افتاد،دست و پایش را گم کرد  و یادش رفت که چه می خواست بگوید.
اهالی برای راه انداختنش مدام دستور صلوات می دادند و اهالی هم پی در پی صلوات می فرستادند.

کم کم صلوات ها تبدیل به خنده شد و شب اول ماه محرم چیزی شد شبیه به مجلس شادمانی!

کدخدا که اوضاع و تدبیرش را برباد رفته دید،از جا بلند شد و فریاد زد:
پسر سید فلانی !

من تو را به حوزه فرستادم که ملا بشی، نشدی!

انگار یک کلمه هم یاد نگرفتی!
بچه جان! حرف زدن یادت رفته، پایین آمدن از منبر  هم یاد رفته!؟
بیا پایین تا بیشتر از این گندش رو در نیاوردی!

و در میان خنده های ممتد اهالی ......
این حکایت شباهت بسیاری با اوضاع امروز جامعه ما دارد!
بلد نیستید کشور را اداره کنید؟☹☹
بابا جان ! رها کنید،دست از ادعایتان بردارید و کار را به اهلش بسپارید