مشتی غلوم لعنتی

... روز عاشورای سی‌ سال پیش من هم از جمله مستمعان آن مجلس باشکوه بودم و جایی که به مدد دوستان و عنایت صاحبخانه نصیبم شده بود دریچه‌ اتاقی بود مشرف بر حیاط و درست کنار منبر واعظ، یعنی همان نقطه‌ای که معمولاً هنرنمایی سینه‌زنان و تعزیه‌داری شبیه‌گردانان به اوج می‌‌رسد.

مجلس با  شکوهی بود. زمزمه‌ آخوند روضه‌خوان در امواج صداهای گوناگون جمعیتی ده‌ هزار نفری به گوش نمی‌‌رسید. سمفونی اصوات مجلس از اجزای گوناگونی ترکیب شده بود، دسته‌ای که صلوات می‌فرستادند، زنانی که بر سر و سینه
می‌کوبیدند و حسین حسین می‌زدند، مادرانی که با بچه‌های فضولشان کلنجار می‌رفتند و شیرخوارگانی که از ازدحام و گرما به جان آمده بودند و جیغ می‌کشیدند و سقا‌هایی که با لگدمال کردن مردم «بنوش به یاد حسین» می‌دادند و خادمانی که با رها کردن سینی چای و صدای شکستن استکان‌ها به این مجموعه اصوات تنوع بیش‌تری می‌بخشیدند.

مقارن ظهر، فریاد رسای مشتی غلوم مجلس را تکان داد و نزدیک شدن دسته را اعلام کرد. مردم برخاستند و کوچه دادند. لحظه‌ای بعد صدای زنجیر سینه‌زنان و طبل شیپور‌ نوازندگان و شیهه‌ی اسبان و نعره‌ی شتران در فضا پیچید، و در پی آن از مشرق آستانه‌ی در، خورشیدِ جمال مشتی غلوم طلوع کرد، با پیراهن بلند و سیاه، با فرقی کاهگل‌اندود و کاکُلی آشفته، با دهانی کف بر لب آورده، با چشمانی خون‌گرفته و با شمشیری بر آسمان افراخته و با انبوه بچه‌های همراهش.
مشتی غلوم امروز اندک شباهتی با مشتی غلوم ده‌ روز پیش‌ نداشت. شور ایمان و جوش‌ عزا و شکوه مراسم به او قدرتی بیش‌ از جثه‌ و طبیعتش بخشیده‌ بود. اتمِ شکافته و الکترون رها‌شده‌ای بود که حضورش رعشه بر زمین و زمان می‌افکند. گویی از عظمت مقام موقتی خویش با خبر بود و می‌دانست که در شرایط حاضر،  هزاران نفر مردمی با فریاد او همراهی می‌کنند که در روز‌های معمولی به زحمت جواب سلامش را می‌داده‌اند.

 با شور و خروش قدم در حیاط مجلس گذاشت و شمشیرش را در هوا تکانی داد و با همه‌ وجودش فریاد زد: «های مردم! بر یزید لعنت!» و جمعیت سودازده‌ ده‌ هزار نفری همصدا خروشیدند که «بیش باد و کم مباد!» قدم دیگر را برداشت و تکانی دیگر به شمشیر داد و فریاد زد «های مردم، بر شمر لعنت!» و صدای هماهنگ خلایق اوج گرفت که «بیش باد و کم مباد!» 

اکنون دسته‌ موزیک به محل نزدیک شد و صدای طبل‌ها و نفیر شیپور‌ها غلغله‌ای در مجلس عزا افکنده بود و مشتی غلوم که هیبت جلسه و هم‌صدایی مردم، سرمست شور و خروشش کرده بود، نعره کشید که «های مردم، بر ابن زیاد لعنت!» و مردم که دیگر در ازدحام بی‌سابقه و هیجان احساسات بدشواری عبارات او را می‌شنیدند، تأییدش کردند که «بیش باد و کم مباد!»
مشتی غلوم همچنان لعنت‌کنان به وسط مجلس و نزدیک منبر رسید. و من که از نزدیک می‌توانستم شور و هیجان او را ببینم و صدایش را –که دیگر تا حدی نامفهوم شده بود- بشنوم، نگران این بودم که مبادا مرد عزیز از شدت هیجان و خروش سکته کند، که شنیدم با فریادی از همیشه رساتر می‌گوید «های مردم! بر پدرتان لعنت!» از این شعار یکه خوردم و نگران عکس‌العمل خلایق شدم که فریاد «بیش باد و کم‌ مباد» مردم از نگرانی نجاتم داد. مشتی غلوم قدمی دیگر پیش نهاد و فریاد زد «های مردم، بر جد و آبادتان لعنت!» و مردم یکصدا تأییدش کردند که «بیش باد و کم مباد!»
 
پیرمرد ظریف و عارفی که در کنار من ایستاده بود، با اشارت و لبخندی، حیرت مرا بر طرف کرد و آهسته در گوشم گفت: 

«نگران مباش، مشتی غلوم هر سال همین وضع را دارد، مردم هم وقتی که به جوش می‌آیند توجهی به مفهوم لعنت‌های او ندارند، هر چه بگوید تاییدش می‌کنند.»

سعیدی سیرجانی

@Sarabestan