بجنبان ریش را!
یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر می گشت كه به سه  دزد برخورد كرد كه قصد دزدی داشتند.
شاه عباس وانمود كردكه او هم دزد است و از آنان خواست كه او را وارد دار و دسته خود كنند.
دزدان گفتند :ما سه نفر هر یك خصلتی داریم كه به وقت ضرورت به كار می آید.
شاه عباس پرسید: چه خصلتی ؟
یكی گفت من از بوی دیوارخانه می فهمم كه درآن خانه طلا و جواهر هست یا نه و به همین علت به كاهدان نمی زنیم .
دیگری گفت :من هم هر كس را یك بار ببینم بعداً در هر لباسی او را می شناسم.
دیگری گفت: من هم از هر دیواری می توانم بالا بروم.
از شاه عباس پرسیدند: تو چه خصوصیتی داری كه بتواند به حال ما مفید باشد ؟
شاه فكری كرد و گفت: من اگر ریشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشد آزاد می شود.
دزدها او را به جمع خود پذیرفتند و پس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند .
فردای آن شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگیر كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با یك بار دیدن همه را باز می شناخت فهمید كه پادشاه رفیق شب گذشته آن ها است. پس این شعر را خطاب به شاه خواند كه:

ما همه كردیم كار خویش را
ای بزرگ آخر بجنبان ریش را

امروز یكی اختلاس می كند، یكی دزدی ،یکی تجاوز، و یكی هم ریش می جنباند و آزادشان می كند و ما مانده ایم و سفره های خالی از نان و مغزهای خالی از فکر و ایمان!

کانال رسمے #کــوروش‌بــــزرگ
 @CYRUS_KABIR
 @AHURAMAZDA1