حکایت دختری که همه را....


روزی جوان نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و می خواهم با او ازدواج کنم. من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.

پدر با خوشحالی گفت:
این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟

پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند‌.

اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی توانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند،!

پسر حیرت زده جواب داد:
امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج می کند من هستم نه شما!!

پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید .ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.

قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با کدام یک از این دو ازدواج کند.

قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت :

این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.

پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.

وزیر با دیدن دختر گفت:
او باید با وزیری مثل من ازدواج کند.

و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.

پادشاه نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج می کند!!

بحث و مشاجره بالا گرفت تا این که دختر جلو آمد و گفت:
راه حل مسئله نزد من است، من می دوم و شما نیز پشت سر من بدوید. اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!

و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و پادشاه به دنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.

دختر از بالای گودال به آن ها نگاهی کرد و گفت:
آیا می دانید من کیستم⁉

من دنیا هستم ...

من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می دوند و برای به دست آوردنم با هم رقابت می کنند.
و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل می شوند.
و حرص طمع ان ها تمامی ندارد تا زمانی که در قبر گذاشته می شوند در حالی که هرگز به من نمی رسند.