خوشمزگی

صدای زنگ آمد. از پشت پنجره آپارتمان، در کوچه «پهبادی» را دیدم که چیزی در چنگ دارد. سریع خودم را رساندم. نامه ای آورده بود. موقع رفتن چنگکش را به سوی سرش برد و به سمتم رها کرد. فهمیدم برایم بوسه نثار کرد. چه حالی داد! ظاهرا می خواست نامه سایر همسایه ها را بدهد و برای رفتن عجله داشت. حیف شد فرصت نداشت چند کلمه گپ و گفتی داشته باشیم

....

دیروز چند تماس داشتم که برایم پیشنهاد کار داشتند. از کار قبلی که مرتبط با تخصصم هم بود خسته شدم، چون یکنواخت شد و اصلا نمی دانم این ها از کجا فهمیدند که من شغل می خواهم. به همه یک پاسخ دادم: 

شرایط حقوق، مزایا و امتیازات شغلی را برایم ایمیل کنید تا سر فرصت ببینم و آن وقت شاید از میانتان یکی را برگزیدم.

.......

دوستم بالاخره دختر محبوبش را برای زندگی مشترک راضی کرد. 

گفتم :چه کاری از من بر می آید تا زودتر به هم برسید؟ 

گفت: خانواده دختر می گویند خیلی تقیّد به این سنّت های غلط و دست و پا گیر ندارند. یک عقدکی خودتان بین هم بخوانید و بروید زندگی کنید.

..

از زندان خبر دادند که داداشم آزاد شده است. به استقبالش رفتیم. در بازگشت از شرایط خوب آنجا می گفت. از این که به سرعت به همه رسیدگی می شود؛ جای افراد مناسب است. همه وکیل دارند، امکانات نسبی در اختیار است، احضار غیر قانونی ندارند. شکنجه به هیچ شکلش وجود ندارد. ماموران از اعتراف گیری اجباری گریزانند. حتی اخیراً در یک مورد اشتباهی رخ داد که مسئولان زندان از آن فرد عذرخواهی نموده و با احترام آزادش نموده و حتی به منزلش رساندند. فهمیدم دارند به وعده عدالت قضایی عمل می کنند.

..

ناگاه از خواب پریدم. کمی در بستر نشستم و آن لحظات را مرور کردم. فکر کردم چرا باید این رویاهای وحشتناک را ببینم. با خودم عهد کردم زین پس شب ها آبگوشت نخورم و....