این طویله و آن چوبدستی!

شخصی به رفیقش گفت: پدر من یک طویله داشت آن قدر طویله بزرگ بود که اگر گوسفندی می خواست به آخر طویله برود چند مرتبه آبستن می شد و می زایید و هنوز به آخر طویله نرسیده بود.

رفیقش گفت: پدر من یک چوپ دستی داشت آن قدر آن چوب دستی بلند بود که با آن ابر های آسمان را جا به جا می کرد.

رفیقش در پاسخ پرسید: پدرت چوب دستی به این بلندی را کجا می گذاشت؟

گفت: توی طویله پدر تو!