سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 2 اردیبهشت 1399 04:01 ب.ظ نظرات ()

مسئولان باید همدرد ملت باشند!


 این هم شادی و لبخندی که من تقدیم حضور انور شما می نمایم.


رفیقم می گفت :
٢٠سال پیش خواستم برم شیراز .ازگناوه رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم .

صندلی جلوم زن و  شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله  داشتند.

اتوبوس راه افتاد ٦ساعت راه بود. طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛
 هی به سمت من نگاه می کرد و می خندید.
چندبار باهاش دالی (جهه)  بازی کردم و بچه کلی خندید.

دست بچه یه کاکائو که نمی خوردش .تو دالی (جهه )بازی ؛یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم . بچه  کمی خندید.کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:
 ببین ؛ بالاخره کاکایو را خورد.

دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند.

خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم می خندید.

مدتی بعد خسته شدم. چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو ای واییییی..
مُردم از دل پیچه.....دل و رودم اومد تو دهنم..سرگیجه داشتم.داشتم می ترکیدم.

دویدم رفتم جلو و به راننده  وضعیت اورژانسی خودم را گفتم.
راننده با غرغر تو یه  کافه وایساد. عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.

برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.

اتوبوس راه افتاد.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درددل شروع شد. طوری شده بود که صندلی جلوی خودم  را گاز می گرفتم .از درد می خواستم داد بزنم‌.چه دل پیچه وحشتناکی.تموم بدنم را می کشیدند..مُردم خدا....

دویدم پیش راننده و با عز و التماس وضعیتم را گفتم.

راننده اومد اعتراض کنه؛با صدای عحیبی که ازم درشدTراننده زد بغل جاده و گفت:
بدو برو!

شاگرد ماشین آفتابه پرآب بهم داد. پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس.
تشکر کردم..

از درد داشتم می مردم. دهنl خشک بود  و چشام سیاهی می رفت.
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا این جوری شدم.
غذای فاسد که نخورده بودم.

دیدم دست بچه باز کاکائو هست.
از پدر بچه پرسیدم : بچتون کاکایو خیلی می خوره؟
پدرش گفت: نه ؛ کاکائو براش بده.
اومدم بپرسم :پس چرا کاکائو بهش میدی؟
که مادرش گفت: حقیقت بچمون یبوست داره. روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.

من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجدّداً اومد. می خواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم .
رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت : 

خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست. برو بشین.

مونده بودم بین درد و خجالت. یه فکری کردم.
برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : 

منم یوبس هستم .میشه به من هم کاکایو بدید؟

۳ تا کاکایو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم: 

چرا داد می زنی؟ راننده نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست. معذرت می خوام. بیا و دهنت را شیرین کن‌..

راننده (علی قربانی)هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت :
ایول ؛  دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی...

خلاصه ؛  ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سرجام نشستم، و از درد عین مار به خودم پیچیدم.

۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش ؛ جون  بچت چی به خورد من دادی؟؟ترکیدم.

داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
رانتده زد بغل جاده و گفت: بریم پایین.

خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت می زد کنار و می گفت: بریم رفیق..

مسافرها هم  اعتراض که می کردند؛ راننده می گفت: 

پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و  نامرد؛  تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیک ها را کنترل کنم که نریم ته دره...
ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده می کردند.

این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری؛ مسئولش باید همدردت باشه؛
تا حس کنه طرف چی می کشه.
مسئولین ما تا درد ملت رو نچشند بنا نیست کاری برای ملت انجام دهند.