برگ های کلم و گلبرگ های کلام!
شخصی گرسنه بود برایش کلم آوردند.
اولین بار بود که کلم می دید .
با خود گفت : حتما میوه ای درون این برگ ها است .
اولین برگش را کند تا به میوه برسد؛
اما زیرش به برگ دیگری رسید . و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت : حتما میوه ی ارزشمندی است که این گونه در لفافه اش نهاده اند !
گرسنگی اش افزون شد و با ولع بیشتر برگ ها را می کند و دور می ریخت .
وقتی برگ ها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود!
آن زمان بود که دانست کلم مجموعه ی همین برگ هاست!
ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم.
در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم .
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم ،
نه خوردنی و نه پوشیدنی بود
فقط دور ریختنی بود !
زندگی ، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم .