حلوای زعفرانی
دو ساعتی به افطار مانده بود
حاج رستم همان طور که هندوانه سوا می کرد،گوشی تلفن همراهش زنگ خورد .....
-بله بفرمایید ؟
-سلام حاجی حالت خوب؟
-ممنون شما خوبی ؟
-قبول باشه حاج رستم!
-سلامت باشی آقا مرتضی!
- ببخشید حاج رستم، ۱۳۰ تا ظرف حلوا زعفرونی که خواسته بودید آماده ست ،کی میاید ببرید؟
- تو میوه فروشیم الان کارم تمام میام،تا قبل اذون خودم رو می رسونم.
- باشه حاجی منتظرم ،خداحافظ....
حاج
رستم هر سال ماه رمضون چند بار تو مسجد افطاری می داد و حالا امشب برای
افطار ۱۳۰ تا ظرف حلوا زعفرونی به قنادی محله سفارش داده بود ..
سوار ماشین شد رفت سمت خونه،لباس عوض کرد وضو گرفت،حرکت کرد سمت قنادی.
- سلام آقا مرتضی
- سلام حاجی مخلصم،حاجی تنهایی ؟
-آره.
- بزار بگم بچه ها بیان کمکت ...
- نه،نیاز نیست..
-حاجی این دو تا کارتن خودش، هر کارتن ۶۵ تا ظرف !
- دستت درد نکنه ،چند شد؟
- قابل نداره حاجی ،با مشتری ظرفی ۵ هزار تومن حساب می کنیم شما ۴۵۰۰ بده ،میشه :
۵۸۵ هزار تومن،قابل شما نداره...
......
حاج
رستم داشت سوار ماشین می شد، چشمش به دختر بچه ای افتاد که مادرش بغلش
کرده بود و داشت تو سطل زباله شهرداری دنبال چیز به درد بخوری می گشت....!
حاج رستم رفت سمت صندوق عقب ماشین ،چند تا ظرف حلوا برداشت که بده دختر بچه و مادرش....
- خواهر ،خواهر ،بیا این حلوا بگیر ،نذر افطار اینم سهم شما!
زن بدون برگشتن به عقب دخترک رو زمین گذاشت و برگشت تا ظرف های حلوا رو بگیرد که حاج رستم سر جا خشک شد...!
خواهرش عصمت بود...!
(عصمت خواهر حاج رستم ۵ سال بود شوهرش رو تو تصادف از دست داده بود)
ظرف های حلوا از دست حاجی افتاد و عصمت دخترک رو بغل کرد و سریع از اونجا دور شد!
حاج رستم موند و ی کوله بار غم!
*ده
سال پیش وقتی پدر حاج رستم فوت شد،حاجی با وکالتی که از دو تا خواهرش و
مادرش گرفته بود تمام اموال پدرش رو به نام خودش کرد،مادرش رو گذاشت خانه
سالمندان ،که بعد از ۴ سال فوت شد،عصمت و اعظم دو تا خواهرش هم از اون روز
باهاش قطع رابطه کردن.....*
عصمت و دخترک که رفتند،حاج رستم موند و حلواها و یک عمر عذاب !!