سایه ها سخن می گویند

قصه های شهر هرت/قصّۀ 85

#شفیعی_مطهر

مدتی بود در شهر شایعه ای سینه به سینه به صورت درگوشی نقل می شد که حکیمی پیدا شده که می تواند با دیدن سایۀ هر کسی در آفتاب ،ماهیّت ذاتی او را تشخیص دهد.به دیگر سخن، حکیم،سایۀ جسمانی اشخاص را نمی نگرد،بلکه سایّۀ شخصیّت واقعی و نهفته و در نقاب اشخاص را می بیند و تشخیص می دهد.

این خبر برای افراد دورو،منافق،کلاهبردار،فریبکار،بدذات و چاپلوس و...خیلی وحشتناک و نگران کننده بود؛بنابراین این گونه افراد از روبه روشدن با این حکیم بویژه در آفتاب می گریختند!

مثلا حکیم ،سایۀ افراد حقّه باز و حیله گر را به شکل میمون یا روباه، و افراد پلید و ناپاک و بی بندوبار را به شکل خوک می دید!

وقتی این خبر به گوش اعلی حضرت هردمبیل حاکم شهر هرت رسید،روزی وزیر اعظم را فراخواند و به او گفت:

وزیر! خوب است این حکیم را به دربار دعوت کنیم تا ماهیّت بی نقاب درباریان را تشخیص دهیم و آنان را که با ما یک رنگ و وفادار نیستند و فقط دنبال منافع شخصی خود هستند،بشناسیم و اخراج کنیم.

وزیر اعظم خاک زمین را بوسه داد و به عرض رسانید:

اعلی حضرتا!قربانت گردم! اگر پای این حکیم به دربار باز شود،همه علاقه مند می شوند که سایۀ دیگران را ببینند از جمله مقام عظمای سلطنت را! من می ترسم رسوایی بزرگی به بارآید و آبروریزی شود!

سلطان پوزخندی زد و گفت: ای مردک حیله گر! راستش را بگو! از لورفتن ماهیّت خودت می ترسی یا خیط شدن و رسوایی من؟!

وزیر لبخندی زد و گفت: قربان! ذات ملوکانه خود بهتر می دانند همۀ ما درباریان به دنبال جاه و مقام و پول و...هستیم!تنها سلاح همۀ ما،چاپلوسی و دستبوسی است! شما مطمئن باشید اگر همین فردا دستور فرمایید هر مقام و مسئولی که می خواهد شرف حضور در دربار را بیابد،باید در حضور حکیم از راهروی آفتابی بگذرد! آن وقت ببینید چند نفر شجاعت این کار را دارند؟!

شاه به فکر فرورفت.پس از لحظاتی سربرآورد و گفت:

بسیار خوب! فردا صبح همۀ درباریان را به نشستی در اینجا فرابخوان تا همه را بیازماییم!

روز بعد پس از تشکیل جلسه اعلی حضرت از وزیر اعظم خواست تا موضوع را برای حاضران تشریح کند. وقتی وزیر اعظم آن پیشنهاد را مطرح کرد و نظر جمع را خواست،یک باره همه با التماس و عجز و لابه از اعلی حضرت خواهش کردند که دستور لغو این فرمان را صادر فرمایند!

شاه با مشاهده این همه عجز و التماس درباریان،نمی  دانست باید بخندد یا بگرید! چون تازه می فهمید که عمری به خاطر جاه طلبی و خودکامگی ناگزیر شده جمعی چاپلوس و ذلیل و پاچه خوار گرد خود جمع کند! در عین حال چاره ای هم نداشت.چون افراد صادق و آزاده و فرهیخته به خاطر خودکامگی سلطان ، او دوست ندارند و از او بیزارند.او ناگزیر باید فقط مشتی افراد پست و کاسه لیس و پاچه خوار دور خود جمع کند.

آن روز با کمال ناراحتی و خشم،همه را مرخّص کرد و روز بعد وزیر اعظم را به حضور طلبید و گفت: 

وزیر! حالا بنال ببینم با این یک مشت درباری کاسه لیس و فرومایه چه خاکی بر سرمان کنیم؟!

وزیر ملتمسانه به عرض رسانید:

قربانت گردم!ما فعلاً چاره ای نداریم . چون ما و رژیم ما پشتوانۀ مردمی که نداریم. همۀ خلق به خون ما تشنه اند. اگر زور اسلحه و ضرب شمشیر و ...سربازان ما نبود،یک روزه کاخ فرمانروایی ما را با خاک یکسان می کنند. پشت ما فقط به همین درباریان مفتخوار گرم است!

نشانه های رضایت در چهرۀ شاهانه نمودار شد و با لحنی ملایم گفت:

پس با این حکیم و بازتاب این خبر در میان مردم چه کنیم؟

وزیر به عرض رسانید: قربان! چاره ای نداریم جز این که حکیم را با ایراد اتّهامی بازداشت و زندانی کنیم.

شاه پرسید: چه اتّهامی؟

وزیر لبخندی زد و گفت: قربان! ما این همه مخالفان اعلی حضرت را با بهانه های مختلف و اتّهام های بی اساس ،محاکمه و زندان و شکنجه کرده و می کنیم. این هم یکی از آن ها.

شاه پوزخندی زد و گفت: آفرین بر تو !واقعا اگر من وزیری به پدرسوختگی تو نداشتم،چه می کردم!!

وزیر خاک پای ملوکانه را بوسه داد و مرخّص شد.

روز بعد از سوی قاضی القضات شهر اطّلاعیه ای صادر شد و خبر ار کشف توطئۀ مهمّی داد. اطّلاعیه خبر می داد که یک تیم جاسوسی کارکشته به سرکردگی این حکیم در شهر قصد کودتا و ترور مسئولان را داشته اند! لذا حکیم و چندین نفر از یاران او بازداشت شده،بزودی پس از پخش اعترافات خائنانه آن ها محاکمه شده، به سزای اعمال خائنانۀ خود خواهند رسید.

چند روز بعد قاضی القضات با صدور اطّلاعیه ای اعلام کرد که فردا یک ساعت مانده به ظهر حُکم اعدام حکیم و شش نفر از همدستان خائن او به جرم اهانت به ذات ملوکانه و خیانت به کشور در میدان اصلی شهر اجرا می شود.

مردم که بارها این بهانه ها را برای بازداشت و محاکمۀ نُخبگان و مبارزان خود شنیده بودند و این گونه شگردها برایشان نخ نما شده بود ،موجی عظیم در شهر راه انداختند و سیل جمعیّت جوانان به سوی میدان بزرگ شهر روانه شد.

در ساعت موعود جمعیّت در میدان موج می زد. هوا ابری بود و شاه و درباریان با خیال راحت در میدان تاخت و تاز می کردند و جَوَلان می  دادند.حکیم و یارانش را به نزدیک  چوبۀ دار آوردند و نمایندۀ قاضی القضات به قرائت حُکم پرداخت.

در همین حال ابرها از جلوی خورشید کنار رفت و آفتاب نور خود را بر سر همۀ شهر افکند.ناگهان فریاد و غریو جمعیّت به آسمان برخاست؛زیرا مردم در سایۀ هردمبیل و همۀ درباریان،حیواناتی چون خوک و خرس و گاو و روباه و الاغ و میمون و....می دیدند!

اینجا بود که هردمبیلیان فهمیدند این حکیم فرزانه در این مدت ، شگرد روشنگری و  آگاهی بخشی را به همۀ مردم شهر آموخته بوده،لذا مردم توانستند پی به ماهیّت پلید حاکمان ببرند! به دنبال این رسوایی بزرگ،مردم با خشم به سوی هردمبیل و درباریان هجوم آوردند! آنان نیز هراسان و وحشت زده پا به فرار گذاشتند!

بدین گونه مردم شهر هرت ،کاخ پادشاهی هردمبیل و ساکنان آن را با خاک یکسان کردند!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

  https://t.me/amotahar