بلای چاپلوسی!
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی می خواهد شما را ببیند و مدام گریه می کند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من".
پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت:
قربان من کور مادر زاد بودم. به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند: قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی می کرد، من نمی دانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از این که من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند!