دروغ راستکی!!
#یک_داستان_یک_پند 872
مردی که روانشناسی خوبی بلد بود در 15 سالگی پدر شده بود، در 32 سالگی 6 فرزند داشت. هیچ کس به او خانهای اجاره نمیداد. در تمام محلههای شهر سپرده بود که برای او خانهای پیدا کنند.
در محلهای به نام شهانق پیرزنی قصد داشت خانه خود اجاره دهد. خبر به آن مرد جوان رسید و او 6 فرزند خود به قبرستان برد و همه را به دختر بزرگش سپرد تا زمانی که برگردند در قبرستان توت بخورند.
مرد عیالوار با همسرش برای دیدن خانه پیرزن رفتند. پیرزن با دیدن آنها پرسید:
چند بچه دارید؟
مرد گفت: 6 تا.
پیرزن پرسید: کجا هستند؟
مرد گفت: در قبرستان.
پیرزن گمان کرد که آنها بچههای خود سقط کرده و در قبرستان دفن کردهاند و اکنون بدون اولاد هستند.
زمان اثاثکشی پیرزن دید 6 فرزند با خود آوردند. تعجب کرد و پرسید: چرا دروغ گفتی؟ گفت: من دروغ نگفتم. شما پرسیدی چند فرزند دارید؟ من گفتم 6 تا و شما گفتید: کجا هستند دقیقاً آن زمان در قبرستان بودند.
اگر آن راستی که تو دنبالش هستی میگفتم دربهدر بودم و کسی خانه به من نمیداد. این جامعه فرد خیلی راستگو را نمیپذیرند.