عدالت!
یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون می ریزد.
امیر از او پرسید: «چه بر سرت آمده؟»
مرد در پاسخ گفت: « ای امیر، پیشه ی من دزدی است، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم، وقتی که از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم. در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر، می خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.»
آن گاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد، و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
بافنده گفت: « ای امیر، فرمانت رواست. سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند. اما افسوس! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم. ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.»
امیر یک نفر در پی پینه دوز فرستاد. پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند.
و بدین ترتیب عدالت اجرا شد.