اعتماد کردن بر وفای خرس
روزی روزگاری مردی قوی هیکل و نیرومند در راهی می رفت که ناگهان چشمش به اژدهایی خشمگین افتاد که خرسی را شکار کرده و می خواست بخورد. مرد جلو رفت و با شجاعت تمام با اژدها جنگید و اورا کشت . خرس وقتی این کمک و شجاعت مرد قوی را دید با او دوست شد و به دنبالش به راه افتاد .مرد راهی طولانی را طی کرد .سپس خسته و کوفته در جایی برای استراحت ایستاد و به خواب رفت.
خرس مانند یک نگهبان مهربان و دلسوز بالای سر او بود و از مرد مراقبت می کرد. در این میان مردی خردمند و دانا تا این منظره را دید، آمد و مرد خوابیده را بیدار کرد و به او گفت :
مراقب این خرس باش و به دوستی او اعتماد نکن که عاقبت خوشی ندارد.
ولی مرد قوی از حرف های آن مرد دانا رنجید و گفت:
برو دنبال کارت، ای حسود! تو چشم دیدن دوستی خرس با من را نداری!
هرچه مرد دانا سعی کرد که او را از عواقب این دوستی اگاه کند، او گوش نکرد و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت و خرس نیز از او مراقبت و نگهبانی می کرد. تا این که چند مگس بر روی صورت آن مرد خوابیده نشستند و او را آزار می دادند. خرس وقتی مگس ها را بر روی صورت مرد دید، به قصد خدمت و دوستی و رفع مزاحمت مگس ها سنگی بزرگ برداشت و محکم بر صورت آن مرد بیچاره کوبید .
در نتیجه مگسان جان سالم به در بردند، ولی آن مرد بینوا در دم هلاک شد و مرد.
الهه ناصری