داستان دو بز

می گویند ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت می کرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . 

به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف می خورد به باد کتک گرفت ...

همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : 

آی چه می کنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ...

ملانصرالدین گفت : آن بزم فرار کرده!

گفتند : این که فرار نکرده! این بیچاره را چرا می زنی ؟

ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !