قصّه های شهر هرت.قصّۀ101
#شفیعی_مطهر
سال ها از حکمفرمایی هردمبیل بر شهر هرت می گذشت. استبداد هردمبیلی نفس ها را در سینه ها حبس کرده و عوامل درباری با همۀ قدرت هر دهان روشنگر را می بستند و هر قلم دانشور را می شکستند.
آقای شب افروز یکی از استادان شهر هرت در سفری به فرنگ راز و رمز پیشرفت آنان را در علاقه و عادت آنان به مطالعه کتاب و روزنامه یافته بود؛بنابراین می کوشید دانشجویان خود را به مطالعۀ کتاب عادت بدهد.او پس از سال ها مطالعۀ کتاب های گوناگون روز،موفّق شد کتابی تالیف کند که راه های رهایی شهر هرت از سلطۀ بیداد و استبداد را در آن تبیین و تشریح کند. او نام کتابش را «راز بهروزی» گذاشت و با تحمّل سختی های بسیار با حقوق و دستمزد ناچیز خود تعداد سه هزار جلد از آن را چاپ و منتشر کرد. چون مردم شهر هرت عادت به خرید و مطالعۀ کتاب نداشتند،همۀ کتاب های چاپ شده روی دستش ماند. چون هدف او کسب درآمد نبود، حاضر شد کتابش را رایگان بین افرادی توزیع کند که لااقل بخوانند. بنابراین هر روز به هر دانشگاهی یا هر کلاسی برای تدریس می رفت،به همۀ دانشجویانش یک جلد کتاب هدیه می داد.
کم کم خبر انتشار و توزیع کتاب راز بهروزی به نیروهای امنیّتی دربار رسید. روزی که برای تدریس به یکی از دانشگاه ها رفته بود،در حالی که مشغول توزیع کتابش بین دانشجویان بود،نیروهای امنیّتی سررسیدند و همۀ کتاب های توزیع شده را جمع آوری کردند و ضمن توهین و تهدید این استاد روشنگر ،همۀ کتاب ها را در حیاط دانشگاه تلنبار کردند. رئیس آنان ضمن نطقی تند و تهدیدآمیز ،کتاب ها را ضالّه و مُضلّه نامید و در حضور همۀ استادان و دانشجویان همه را به آتش کشیدند.
استاد روشنگر با دلی شکسته و روحیّه ای نومید راه خانه را در پیش گرفت. هنوز چند قدمی از دانشگاه دور نشده بود،که دانشجویی را دید که دوان دوان به دنبال او می دود و استاد را صدا می زند. او ایستاد تا دانشجو به او رسید و نفس زنان از استاد خواست تا سخن او را گوش کند. او گفت:
آقای شب افروز عزیزم! من راز بهروزی شهر هرت را فهمیدم!
استاد گفت: مگر کتاب مرا خواندی؟
پاسخ داد: نه! شما دیدید که کتابتان را وحشیانه از دست من قاپیدند و بی رحمانه به آتش کشیدند!
استاد پرسید: پس چگونه راز بهروزی را یافتی؟
پاسخ داد: همین رفتار غیرمنطقی و وحشیانۀ آنان بیانگر حقّانیّت شما و کتاب شماست. زیرا شما در آن کتاب با زبان منطق و فرهنگ سخن گفته اید،اگر آنان حرفی برای گفتن داشتند، باید سخن شما را با سخن پاسخ می دادند،نه با تهدید و توهین و آتش زدن! شما با سلاح قلم و فرهنگ به صحنه آمده اید،نه با توپ و تفنگ! پاسخ فرهنگ،تفنگ نیست!
استاد گفت: پسرم! تو هنوز کتاب را نخوانده راز بهروزی را یافتی! خلاصۀ همۀ کتاب من همین چند کلمه ای است که تو گفتی.راز بهروزی جامعه کار فرهنگی است،نه پیکار سرهنگی!
کانال رسمی گاه گویه های مطهر