جمعه 28 شهریور 1399 03:35 ب.ظ
نظرات ()
خدا! به دادمان رس!
بر جلدِ کتابِ ابتدایی
بودند ز دختر و پسر پنج
«اربابِ عمائم این خبر را»
بشنیده ز مُخبری سخن سنج
فیالفور ستادِ حلِّ بحران
با لا زده آستین به آرنج
گفتند: «خدا به دادمان رس،
ما را بهرهان ازین همه رنج»
در بُرههی حسّاسِ کنونی
این گونه تحرّکاتِ بغرنج ؟
دختر چه به جبر و رسمِ فنّی؟
دختر چه به الگوریتمِ شطرنج؟
بر پُشتِ کتاب و عکسِ دختر؟!
ای وای به دل فتاد صد غَنج
ترسم ببُریم دستِ خود را
با دیدنِ آن بهجای نارنج
برباد رَوَد ثوابِ یک عمر
آن سینه که میزدیم با سنج
تا پاک کنیم این فضاحت
یارب برسان ردیفی از گنج
چون جمع شد این همه مساعی
کردند به تیغِ حذف آهنج
ماندند سه تا پسر در آنجا
بِزْدوده شد آن دو دختر از پنج
ایران تو بزن به فرقِ خود گِل
ایرج تو بکش به صورتت خَنج
(؟)