رهبران کور و لنگ
حکایت
تیمور لنگ به کشور عثمانی لشگر کشی کرد و عثمانی را شکست داد و پادشاه عثمانی اسیر شد.
تیمور لنگ در کاخ نشسته بود و گفت پادشاه عثمانی را نزد من آورید.
پادشاه را آوردند، تا تیمور چشمش به او افتاد شروع کرد به خندیدن. پادشاه عثمانی یک چشمش کور بود، گفت:
به کوری چشمم می خندی؟!
تیمور گفت: نه.
گفت: من پادشاه عثمانی هستم و مقامم مثل شماست و شما نباید به خاطر این که غالب شدی و من مغلوب مرا جلوی بزرگان دربارت تحقیر کنی.
تیمور گفت: نه من به شما احترام می گذارم. خنده من از دیدن شما به سبب تحقیر تو نبود.
گفت: پس از بهر چه بود!؟
گفت: به مردم دو کشور ایران و عثمانی می خندم که سرنوشتشان به دست منی لنگ و تویی کور افتاده!
و چه بدبختند مردمی که نقشی در سرنوشت خود ندارند و به هر فلاکتی تن می دهند؛ زیرا که عادت دارند دیگران تغییرشان دهند و هرگز زحمت تغییر به خود نمی دهند.