عفریتی به نام جنگ!!

بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند.

اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و درنهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.

 قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید.

او تجربه های حیرت آور خود را درمجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است.

در یکی از خاطراتش می نویسد که:
 او را اسیر کردند و به زندان انداختند.

 او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد..
 می نویسد:

 "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد. به همین دلیل به شدت نگران بودم.

جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد.

یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم؛
ولی کبریت نداشتم.

 از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت.

 درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.

 فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟”

 به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد.

 نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد.

 بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

 لبخند زدم و نمی دانم چرا؟

شاید از شدت اضطراب،
شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم.

در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دل های ما را پر کرد.

می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد...

ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.


سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد.

مستقیم در چشم هایم نگاه کرد و لبخند زد.

 من هم با فکر این که او نه یک نگهبان زندان بلکه یک انسان است به او لبخندی زدم.

 نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود پرسید:
 ”بچه داری؟”
 با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم:

 "آره، نگاه کن ”.
 او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و در باره نقشه ها و آرزوهایی که برای آن ها داشت برایم صحبت کرد.

اشک به چشم هایم هجوم آورد.
گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم...
دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند.
 چشم های او هم پر از اشک شدند.

ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول را باز کرد و مرا بیرون برد.

بعد هم به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایتم کرد.

 نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آن که کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله، یک لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی که زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.

ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم.

 لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

 زیر همه این لایه ها،
"من" حقیقی و ارزشمند نهفته است.

 ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

 من ایمان دارم که روح انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند.

 متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی است که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختن شان دقت زیادی هم به خرج می دهیم.

این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند.

 داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است.

 آدمی هنگام عاشق شدن و یا نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند.
وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟
چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد...

لبخندتان جاودان