دزد مار

روزی روزگاری دزدی از مارگیری ماری دزدید .او از روی نادانی بسیار خوشحال بود که چنین غنیمتی با ارزش به سرقت برده است. همان طور که مار را با خود می برد، مار که زهری کشنده داشت، دزد نگون بخت را نیش زد و او مرد .

مارگیر که به دنبال مار خود می گشت و از دزدیده شدن مارش ناراحت و غمگین بود و همیشه دعا می کرد و می گفت:

خدایا! کمکم کن تا  مار خود را پیدا کنم .

بنابراین تا چشمش به جسد دزد افتاد، او را شناخت و فهمید که مار او سمی بوده و این بلا را بر سر دزد آورده و با این کار او ،خودش از مرگ حتمی نجات یافته است.  پس رو به درگاه خداوند مهربان کرد و به خاطر دعایی که مستجاب نشده بود ،خدا را شکرکرد و از ناراحت شدن خود شرمنده شد و فهمید که عدم اجابت برخی دعاها به نفع و صلاح دعا کننده است.

الهه ناصری