چه کسی باید برود؟!
قصّه های شهر هرت.قصّۀ 107
#شفیعی_مطهر
روزی اعلی حضرت هردمبیل هوس کرد با لباس مبدّل به طور ناشناس بین مردم برود و ببیند مردم چگونه زندگی می کنند و دربارۀ او چه می گویند.
چند گریمور آورد تا او را به گونه ای گریم کنند که همۀ مردم او را کارگری زحمتکش و فقیر بپندارند. وقتی گریم کرد به میان مردم رفت.مدّتی در شهر گردش کرد تا به میدان بزرگ شهر رسید. در وسط میدان مجسّمۀ بزرگ خود را در محاصرۀ ماموران امنیّتی دید که مردم را مجبور می کردند که پس از تعظیم و ادای احترام به مجسّمۀ اعلی حضرت به دنبال کار خود بروند. هردمبیل کناری ایستاد و به تماشای مردم پرداخت. ناگهان یکی از ماموران امنیّتی باتومی بر پشتش زد و گفت:
مردک! زود باش تعظیم کن و گورت را گم کن!
هردمبیل که از درد به خود می پیچید در آنی یادش رفت که باید نقش یک کارگر را بازی کند،لذا فریاد زد: نمی خوام تعظیم کنم!
مامور با صدای بلندتر فریاد زد:
غلط می کنی تعظیم نمی کنی! تو فکر می کنی همۀ این هایی که تعظیم می کنند از این هردمبیلک خوششان می آید؟ ما هم مثل تو مجبوریم! بیا و برای خودت و ما دردسر درست نکن. یک تعظیم زورکی بکن و برو دنبال کارت!
هردمبیل که خیلی شوکه شده بود،ضمن یک تعظیم زورکی در حالی که آثار نفرت از خود را در چهرۀ همۀ مردم می دید،میدان را ترک کرد.
پس از ترک میدان شهر به خیابان وسیع رسید و جمع بسیاری را دید که در مقابل یک ساختمان بزرگ صف کشیده اند. او کنجکاو شد و به میان مردم صف کشیده رفت. ناگهان یکی از افراد داخل صف با صدای بلندگفت:
سلام اعلی حضرت! بفرما!
هردمبیل شگفت زده هر چه در چهرۀ او دقیق شد،دید اصلاً او را تا کنون ندیده و نمی شناسد.لذا از او پرسید:
من که لباس و قیافۀ کارگری دارم. تو چطور مرا شناختی؟
آن مرد خندید و گفت: با سه نشانی. اولاً آداب صف را بلد نیستی.از راه رسیدی و به جای این که بروی ته صف،آمدی وسط صف. ثانیاً هنوز بلد نیستی مثل مردم لباس بپوشی. کت و شلوار پوشیدی،ولی کت خود را داخل شلوار کردی و روی آن کمربند بستی! ثالثاً بر خورد انسانی هم بلد نیستی. از راه رسیدی بدون سلام و احوال پُرسی آمدی داخل صف ایستادی! انگار نه انگار این همه انسان اینجا هستند!
هردمبیل از این برخورد خیلی ناراحت و متعجّب شد. خواست با او برخورد تندی بکند،یادش آمد که فعلاً یک کارگر تنها بیش نیست،لذا کوتاه آمد . کم کم مردم وقتی فهمیدند او هردمبیل است همدیگر را خبر کردند و همه دور او جمع شدند. هردمبیل خواهی نخواهی شروع کرد به سخنرانی برای مردم.
او به قدری از خود و نظام سلطنتی خود تعریف کرد،که باورش شد مردم همه عاشق او و حکومتش شده اند. ولی دید بر عکس کم کم مردم از دور او پراکنده می شوند و می روند .همۀ مردم صف را ترک کردند به خانه هایشان رفتند و جز چند نفری نماندند. هردمبیل از یکی از آنان پرسید: راستی این صف برای چه بود و چرا مردم رفتند؟
آن مرد در حالی که خودش هم داشت محل را ترک می کرد،گفت:
مردم این جا صف کشیده بودند برای گرفتن ویزای سفر به فرنگ!
هردمبیل ضمن تعجّب گفت : پس چرا همه صف را ترک کردند و رفتند؟ لابد وقتی من از خوبی های حکومت شهر هرت گفته ام،مردم از گرفتن ویزا و هجرت از شهر هرت منصرف شده اند!
آن مرد قاه قاه خندید و گفت:
نه ،اعلی حضرتا! دقیقاً بر عکس! مردم به خاطر نفرت از شما می خواستند هجرت کنند! وقتی دیدند شما دارید ویزا می گیرید و از این شهر بروید،مردم از رفتن منصرف شدند و به خانه هایشان رفتند! ولی شما را به خدا قسم می دهم با رفتن هر چه زودتر از این شهر همه را خوشحال کنید!
این را گفت و محل را ترک کرد!!
کانال رسمی گاه گویه های مطهر