#علامه_جعفری میگفت روزی طلبهی فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. دیدم جوان مستعدی است كه استاد خوبی نداشته است. ذهنِ نقاد و سوالات بدیع داشت كه بیپاسخ مانده بود. پاسخها را كه میشنید، مثل تشنهای بود كه آب خنكی یافته باشد. خواهش كرد برایش درسی بگویم و من كه ارزشِ این آدم را فهمیده بودم، پذیرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. چندی كه گذشت، دیدم فریفته و واله من شده است. در ذهنش اُبُهّت و عظمتی یافته بودم كه برایش خطر داشت. هرچه كردم، این حالت در او كاسته نشد. میدانستم این شیفتگی، به اِستقلالِ فكرش صدمه میزند. تصمیم گرفتم فرصتِ تعلیم را قربانی اِستقلالِ ضمیرش كنم.
روزی
كه قرار بود برای درس بیاید، درِ خانه را نیمباز گذاشتم. دوچرخهی فرزندم
را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركاتِ كودكانه كردم. دیدمش كه سَرِ
ساعت، آمد. از كنارِ در، دقایقی با شگفتی مرا نگریست. با هیجان، بازی را
ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشید و بی یك كلمه، رفت كه رفت.
اینجا كه رسید، مرحوم علامه جعفری با آن همه خدماتِ فكری و فرهنگی به
اسلام ، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، امید دارم. یكی همین
دوچرخهبازی آن روز است!
درسِ استاد آن شب آن بود كه دنبالِ آدمهای بزرگ بگردید و سعی كنید دركشان كرده از وجودشان توشه برگیرید. امّا مُرید و واله كسی نشوید. شما اِنسانید و اَرزشتان به اِدراك و اِستقلالِ عقلتان است. عقلتان را تعطیل و تسلیم كسی نكنید. آدمِ كسی نشوید؛ هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.