منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  نورورزتان پیروز هر روزتان نوروز !

     

    بیاییم تحویل سال را با تحول در حال  آغاز کنیم!

    *******************************

    چرا من می خواهم که سنگ باشم؟؟؟

     

    خروش و خشم توفان است و، دریا،

                              به هم می كوبد امواج رها را .

                                                  دلی از سنگ می خواهد، نشستن،

                                                                                     تماشای هلاك موج ها را! 

     

    *****************************

      چراغی داشتم کردند خاموش...

      

    نشسته ماه بر گردونه عاج .

                          به گردون می رود فریاد امواج .

                                                 چراغی داشتم، كردند خاموش،

                                                                  خروشی داشتم، كردند تاراج ... 

     ************************

                          جان دادن به مرداب!!

    لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب

     ز من بی تاب تر، جان و دل آب،

     مرا گفت : از تلاطم ها میاسای !

     كه بد دردی است جان دادن به مرداب !  

    ***************************

                                            ناگفتنی است...

      

    باران، قصیده واری،                      - غمناك -

                                                                          آغاز كرده بود.                                 

     می خواند و باز می خواند

                              بغض هزار ساله  درونش را

                                                               انگار می گشود

                                                                                اندوه زاست زاری خاموش!

     ناگفتنی است...

                       این همه غم؟!

                                  ناشنیدنی است!

     ***  ***************************

                               نگرش از اوح

    پرسیدم این نوای حزین در عزای كیست؟

                                                   گفتند: اگر تو نیز،

                                                                      از اوج بنگری

                                                                                      خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!

      

    فریدون مشیری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • زنی که برهنه به خیابان‌ها آمد تا مردم راحت باشند!! (+عکس)  

     

     

      بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر بر هنه دور تا دور شهر بگردی من ...

     همسر دوک کاونتری حاکم انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود.

    وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی راکه باعث بدبختی مردم شده بود، مشاهده کرد، اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات را کم کند، ولی شوهرش از این کار سرباز می‌زد.

     

     

     بالاخره شوهرش یك شرط گذاشت، گفت:

     اگر بر هنه دور تا دور شهر بگردی، من مالیات را کم می کنم. 

    گودیوا قبول می‌کند.

     خبرش در شهر می‌پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه‌ پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه‌اش بود، در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش آن روز، هیچ کدام از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره‌ها را هم بستند.

      

     در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است.

     

    گردآوری: گروه  سرگرمی سیمرغ

    www.seemorgh.com/entertainment

    منبع: ارسالی کاربران/فرهاد

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •                تبدیل روزی حلال به حرام !!

    حضرت علی (ع) برای نماز به مسجد می رفتند.به مردی در کنار در  مسجد فرمودند:     این مرکب مرا نگه دار تا برگردم.

    بعد از رفتن حضرت ، مرد افسار را دزدید و دررفت .علی (ع) در حالی که دو درهم در دست داشتند تا به عنوان حق الزحمه مرد بدهند از مسجد بیرون آمدند.چون دیدند مرد رفته و لجام را نیز برده دو درهم را به غلامی دادند تا از بازار افساری بخرد .غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را یافت که مرد آن را به دو درهم فروخته بود.

     دو درهم را داد و افسار را گرفت و نزد حضرت آورد. حضرت فرمودند :

     انسان بر اثر عجله ، روزی حلال را بر خودش حرام می کند؛ در صورتی که با عجله نمی توان روزی را زیاد کرد!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •                                    اندر چاپلوسی درباریان

    روزی ناصرالدین شاه به مازندران می رفت. در نزدیکی مقصد وقتی سر از پنجره


    بیرون آورد دریا را مشاهده کرد با تعجب از یکی از همراهان پرسید آن چیست ؟


    آن شخص متملّقانه تعظیمی کرده وعرض نمود:


                                 قربان ! بحر خزر شرفیاب شده است !!


      تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

                       منطق ماشین دودی

       یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود منطق ماشین دودی...

    می گفتیم: منطق ماشین دودی چیست؟؟؟

    جواب می‌داد: من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را از روی منطق ماشین دودی می‌شناسم. وقتی بچه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقت‌ها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران - شاه عبدالعظیم بود. 

    من می‌دیدم وقتی قطار در ایستگاه ایستاده بود، بچه‌ها دورش جمع می‌شوند و آن را تماشا می‌کنند و به زبان حال می‌گویند: ببین چه موجود عجیبی است!!! معلوم بود یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب نگاه می‌کردند تا این که کم‌کم زمان حرکت قطار می‌رسید و قطار راه می افتاد. همین که قطار راه می‌افتاد، بچه‌ها سنگ بر می‌داشتند و قطار را مورد حمله قرار می‌دادند. 

    من تعجب می‌کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد ،چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی‌زنند و اگر برایش اعجاب قائل بودند، اعجاب بیشتر وقتی بود که حرکت می‌کرد. 

      این معما برایم بود تا هنگامی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلی ایرانیان است که هر کس و هر چیزی تا زمانی که ساکن است مورد احترام است؛ تا ساکت است، مورد تکریم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی‌کند، بلکه سنگ است که به طرفش پرتاب می‌شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند، نه ساکت متحرکند، نه ساکن با خبرترند و نه بی‌خبرتر....

    استاد شهید مرتضی مطهری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • مناجات باخدا

    ِالهی كَیْفَ أدْعُوكَ و أنَا أنَا وَ كَیْفَ أقْطَعُ رَجآئی مِنْكَ و أنْتَ أنْتَ ؟

    خدای من! چطور صدایت کنم که من، منم و چطور ازتو نا امید شوم که تو، تویی؟

     

     إِلهی إذا لَمْ أسْئلْكَ فَتُعْطِیَنی فَمَنْ ذَا الَّذی اَسْئَلُهُ فَیُعْطینی؟

    خدای من! وقتی ازتو چیزی نخواستم، به من دادی ؛ چه کسی می توانم پیدا کنم که از او چیزی را بخواهم و به من بدهد؟

     

     إِلهی اِذا لَمْ أدْعُوكَ فَتَسْتَجیبَ لی فَمَنْ ذَا الَّذی اَدْعُوهُ فَیَسْتَجیبُ لی؟

    خدای من! وقتی صدایت نزدم، جوابم ذا دادی ؛ چه کسی را می توا نم پیدا کنم که صدایش کنم و جوابم را بدهد؟

     

     إِلهی اِذا لَمْ اَتَضَرَّعْ اِلَیْكَ فَتَرْحَمَنی فَمَنْ ذَا الَّذی اَتَضَرَّعُ اِلَیْهِ فَیَرْحَمُنی؟

    خدای من! آن موقعی که پیش تو نیامدم و زاری نکردم، به من رحم کردی ؛ چه کسی را می توانم پیدا کنم که پیشش ضجه بزنم و به من رحم کنذ ؟

     

     إِلهی فَكَما فَلَقْتَ الْبَحْرَ لِمُوسى (ع) وَ نَجَّیْتَهُ، اَسْئَلُكَ اَنْ تُصَلِّیَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أنْ تُنَجِّیَنی مِمّا اَنَا فیهِ وَ تُفَرِّجَ عَنّی فَرَجاً عاجِلاً غَیْرَ آجِلٍ بِفَضْلِكَ وَ رَحْمَتِكَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.

    خدای من! پس همان طور که دریا را برای حضرت موسی علیه السلام شکافتی و نجاتش دادی ، از تئ می خواهم که بر پیامبر و خاندانش درود بفرستی، و مرا از این وضعیتی که در آن گرفتار شدم ، نجات دهی و زود زود،  گشایشی در کارام ایجاد كنی که تمامی نداشته باشد.  قسمت می دهم به بخشش و مهربانیت، ای مهربان ترین مهربانان !

     

    دعای کیف ادعوک ... در کتاب مفاتیح الجنان در قسمت حرز حضرت امام زین العابدین 

    و به نام دعای مقاتل بن سلیمان در ص 217 به چاپ اسوه آمده است.

     

    منبع:باقری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •         چند طنز

      مدیر عامل كوچك !

    معلم انشاء به بچه ها می گه موضوع انشاء این دفعه اینه که: اگر مدیرعامل بودید چه میکردید؟
    بعد می بینه همه تند و تند و با هیجان شروع کردند به نوشتن به جز یک نفر که نشسته و داره از پنجره بیرون رو تماشا می کنه!
    معلم ازش می پرسه: چرا تو هیچی نمی نویسی؟
    بچه می گه: منتظرم تا منشی ام بیاد!
    __________________________________________________

    چراغ قرمز
     
    یه افسر به یكی از سربازاش می گه امشب از اول این كوچه تا اون چراغ قرمز كشیك بده و فردا صبج هم بیا پاسگاه.
    خلاصه فردا و پس فردا از سربازه خبری نیست روز سوم سربازه پریشون میاد پاسگاه. 
    افسر ازش می پرسه: چرا این قدر دیر اومدی؟
    سرباز می گه: آخه اون کامیون از تهران می رفت قم. چراغ قرمزی كه گفتید، چراغ ترمز اون كامیون بود!!!!
    ___________________________________________________

    چراغ قرمز
     
    یکی دو تا چراغ قرمز رو رد می کنه. پلیس نگهش می داره، ازش می پرسه چرا پشت چراغ قرمزا نمی ایستادی؟
    می گه من از یه نفر آدرس پرسیدم گفت چراغ اولو رد می کنی! چراغ دومو رد می کنی! رسیدی چراغ سوم می پیچی دست راست!
    ___________________________________________________

    سیگار

    اولی: دکتر بهم گفته موقع کار کردن سیگار نکشم.
    دومی: خوب شد، پس حالا دیگه سیگار نمی کشی.
    اولی: نه حالا دیگه کار نمی کنم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •                       کلنگ قاضی  

    قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: 

     جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.

     قاضی خشمگین پاسخ داد: 

    مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟

     مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.

     عبید زاکانی 

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اندکی تامل 
    آنچه هستید همچون آنچه انجام می دهید مهم است 
     
    بعداز ظهر شنبه ای آفتابی در شهر اکلاهما دوستم بابی لوئیس دو پسر کوچکش را به بازی گلف بچه ها می برد.

     او از دکه بلیت فروشی  قیمت ورودیه را پرسید .

     بلیت فروش، گفت :

     برای شما و هر بچه ای که بالاتر از شش سال دارد، سه دلار و بچه های شش  ساله و کمتر از   آن رایگان راه داده می شود.آن ها چند سال دارند؟

        بابی پاسخ داد:

      قاضی سه و دکتر هفت سال دارد . گمان می کنم باید شش دلار بدهم .

     مرد بلیت فروش گفت: آهای آقا ، مگر گنجی ، چیزی ، پیدا کرده اید؟

     شما می توانستید سه دلار کمتر بدهید و به من بگو یید بچه بزرگ تر شش ساله است و من هم تفاوت آن را تشخیص نمی دادم .

     بابی پاسخ داد :

     آری ممکن است درست باشد . ولی بچه های من تفاوت آن را تشخیص می دهند .

     در لحظات خطیر که اخلاقیات از هر زمان دیگری مهم تر است، مطمئن باشید برای کسی که با او کار و زندگی می کنید ، الگوی خوبی باشید

     منبع:پاتریشا فریب

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • همه چیز به خوبی پیش می رود توکل بر او ... 

     

    روزی پیر مردی با پسرش همراه با تمام دارایی خود، یعنی یک اسب زندگی می کرد.

     زندگی بر وفق مراد بود و زمان نیز می گذشت. روزی اسب پیر مرد گریخت و رفت، تمام اهل آبادی به پیر مرد می گفتند:

     پیر مرد بد شانسی آوردی اسبت که رفت، دیگر چه کار می خواهی بکنی ؟

     و پیر مرد با لبخند جواب می داد :همه چیز به خوبی پیش می رود، توکل بر او.

     چند روز بعد اسب پیر مرد با یک گله اسب بازگشت.

     همه اهل آبادی به پیرمرد می گفتند :

     چه خوش شانسی که یکی رفت و چند آمد .

     و پیر مرد با لبخند جواب می داد :همه چیز به خوبی پیش می رود، توکل بر او .

     چندی بعد پسر پیر مرد، در حال تعلیم اسب ها افتاد و پایش شکست.

     و باز همان اهالی به اوگفتند:

     پیر مرد! بد شانسی آوردی،  پای پسرت شکست ، دست تنها شدی .

     و باز همان جمله بود که: همه چیز به خوبی پیش می رود، توکل بر او .

     چند روز بعد از طرف حاکم فرمان رسید، که همه جوانان باید به جنگ بروند.

     در آن آبادی همه رفتند؛ اما پسر پیر مرد ماند و کمک حال پدر شد .

     حال خود شما بگویید: که آیا همیشه تمام کارهای ناخوشایند، بد شانسی است؟

     یا همه کارهایه خوب، خوش شانسی است ؟

     در هر صورت توکل بر او تحمل سختی ها را بیشتر می کند.

     در پناهش سعادت مند باشید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات