منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 31 اردیبهشت 1388 06:14 ق.ظ نظرات ()

    حقه یا حماقت (عبرت آموز) !!!!

    ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد.


      مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه ( یکی طلا و دیگری نقره ) به او نشان می دادند. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.


      این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.


      تا این که مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد ... در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:


      هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.


      ملانصرالدین پاسخ داد:

     

    ظاهراً حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر پول به من نمی دهند، تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم.


      شما نمی دانید تا به حال با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام.


      اگر کاری که می کنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند ....

    نوشته شده :  توسط sbs 
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 30 اردیبهشت 1388 05:19 ق.ظ نظرات ()
     

     این دوتا شاخه گلم را با تمام وجودم تقدیم می کنم به تو ...دلم می خواد باور کنی که تحت هر شرایطی باید به این فكر كنی كه هستن آدمایی كه دوستت داشته باشن و برای تو  و وجودت و افكارت ارزش قائلند...     

    زندگی راز نهانی است که افشا نشود
    زندگی واژه  سختی است که معنا نشود
    زندگی طعم خوش خواستن است
    چشم امید به او داشتن است

      

    خداوند بی نهایت است
    و لا مکان و بی زمان
    اما به قدر فهم تو کوچک می شود
    و به قدر نیاز تو فرود می آید
    و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
    و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

                                                                     ملاصدرا

    منبع: دختری به اسم بارون
         در نبرد بین روزهای سخت با انسان های سخت آن که می ماند انسان های سخت هستند ، نه روزهای سخت .
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 29 اردیبهشت 1388 06:20 ق.ظ نظرات ()

     چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد . رامانوجا یک عارف بود ، شخصی کاملا استثنایی ( یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق ، یک سرسپرده ) مردی به نزد او آمد و پرسید :
     
    " راه رسیدن به خدا را نشانم بده " رامانوجا پرسید :
     " هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای ؟؟ "
    سوال کننده پرسید : راجع به چی صحبت می کنی ، عشق ؟
     
    من تجرد اختیار کردم ، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد ، نگاهشان نمی کنم .
     
    رامانوجا گفت : با این همه کمی فکر کن به گذشته رجوع کن .
    بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم  بوده باشد.
     
     
    مرد گفت : من به اینجا امده ام که عبادت یاد بگیرم ، نه عشق !!!
    یادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی ؟! من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی . به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم ، نه به سمت امور دنیوی .
     
    گویند : رامانوجا به او جواب داد : 

     پس من نمی توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی ، آن وقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی ، آن وقت نزد من بیا چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است.
     
    اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله  غیر منطقی برسی  ، آن را درک نخواهی کرد ، و عشق عبادتی ا ست که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده . تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی .
     
    عبادت عشقی است که به سادگی داده نمی شود ، فقط موقعی قابل حصول  است که به اوج تمامیت رسیده باشی.

     

    نوشته : مهرنوش کیانی شاد
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 28 اردیبهشت 1388 06:11 ق.ظ نظرات ()

    كشیدن موش مهار شتر را و متعجب شدن موش در خود

     

             موشكى در كف مهار اشترى                 در ربود و شد روان او از مرى‏

             اشتر از چستى كه با او شد روان           موش غره شد كه هستم پهلوان‏

             بر شتر زد پرتو اندیشه‌‏اش                      گفت بنمایم ترا تو باش خوش‏

             تا بیامد بر لب جوى بزرگ                       كاندر او گشتى زبون پیل سترگ‏

             موش آن جا ایستاد و خشك گشت         گفت اشتر اى رفیق كوه و دشت‏

             این توقف چیست حیرانى چرا                پا بنه مردانه اندر جو در آ

             تو قلاووزى و پیش‌‌آهنگ من                    در میان ره مباش و تن مزن‏

             گفت این آب شگرف است و عمیق        من همى‏ ترسم ز غرقاب اى رفیق‏

             گفت اشتر تا ببینم حد آب                      پا در او بنهاد آن اشتر شتاب‏

             گفت تا زانوست آب اى كور موش        از چه حیران گشتى و رفتى ز هوش‏

             گفت مور تست و ما را اژدهاست           كه ز زانو تا به زانو فرق‏هاست‏

             گر ترا تا زانو است اى پر هنر                 مر مرا صد گز گذشت از فرق سر

             گفت گستاخى مكن بار دگر                  تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

             تو مرى با مثل خود موشان بكن             با شتر مر موش را نبود سخن‏

             گفت توبه كردم از بهر خدا                     بگذران زین آب مهلك مر مرا

             رحم آمد مر شتر را گفت هین                برجه و بر كودبان من نشین‏

             این گذشتن شد مسلم مر مرا               بگذرانم صد هزاران چون ترا

             تو رعیت باش چون سلطان نه‏اى           خود مران چون مرد كشتیبان نه‏اى‏

              أَنْصِتُوا را گوش كن خاموش باش          چون زبان حق نگشتى گوش باش‏

             مثنوی مولوی

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 27 اردیبهشت 1388 05:52 ق.ظ نظرات ()


    تغییراتی کوچک نتایجی بزرگ

    انتونی رابینز

    برای ایجاد تغییر ، نیازی به برنامه های عظیم نیست.

    ما می توانیم  با انجام کارهای کوچک یا تصمیم گیری هایی که به ظاهر بی اهمیت به نظر می رسند، در لحظه به لحظه زندگی خود تاثیر گذار باشیم.

    این موضوع حقیقت دارد که بیشتر قهرمانان ما در پس اعمالی کوچک ولی پیوسته پنهان شده اند.

    قهرمانان همه جا هستند.

     

    هر یک از ما در عمق وجود خود می خواهیم کاری را که فکر می کنیم درست است، انجام بدهیم واز انچه که واقعا هستیم ، فراتر رویم.

    انرژی , زمان, احساس,و سرمایه  خود را به آرمانی بزرگ تر اختصاص دهیم.

    در واقع ما با انجام تلاش های بیشتر از آنچه که دیگران از ما انتظار دارند، به نیاز های روانی و ضورریات اخلاقی خود پاسخ می دهیم.

    هیچ کاری بیشتر از کمک به دیگران احساس رضایت شخصی در ما ایجاد نمی کند.

    شما از چه راه هایی با از خود گذشتگی ایثار می کنید؟

     

    بهترین راه برخورد با احساسات منفی چیست؟

    پاسخ های متداول و بیهوده بسیاری وجود دارد.

    شما می توانید احساسات خود را نادیده بگیرید. البته آن ها در جای خود باقی می مانند.

    شما می توانید آن ها را سرکوب کنید، ولی از جای دیگری سر در می آورند.

    می توانید در آن ها زیاده روی کنید و برای خود متاسف باشید، ولی هیچ بهبودی حاصل نمی شود.

    می توانید با گفتن این که "فکر می کنی تو بد آوردی ؟ من بدتر آوردم ! " با خود به رقابت بپردازید.

    بدیهی است کار عاقلانه تر این است که از طریق برخورد موثر با شرایط موجود , گشتن به دنبال راه حل , آموختن از احساساتتان و به کارگیری آن ها را برای ارتقای سطح زندگی خود و آن ها که می توانند در زندگی تان موثر باشند ،این احساسات

    منفی را دگرگون سازید.

    نشانه  یک قهرمان وافعی، ثبات است.

    چه کسی دلش می خواهد تنها هر از گاهی به نتایج مطلوب دست یابد؟

    چه کسی است که بخواهد نشاطی موقت در زندگی داشته باشد یا تنها گاه گاهی در اوج موفقیت باشد؟ همه ما می خواهیم احساساتی را که به زندگی ما ارزش می دهند ،به طور پایدار تجربه کنیم.

    پس چگونه این ثبات را برقرار کنیم؟ این موضوع بر مبنای عادات شما قرار گرفته است.

    فقط این کافی نیست که بدانید چه می کنید. باید آنچه را که می دانید، نیز انجام دهید.

    چون زنده اید کامل زندگی کنید. همه چیز را تجربه کنید. از خود و دوستانتان مراقبت کنید

    تفریح کنید. دیوانه باشید و عجیب رفتار کنید.

    بیرون بروید و همه چیز را به هم بریزید، شاید به هر حال این کار را بکنید.

    پس چرا از کار خود لذت نبرید؟ از فرصت های یادگیری که اشتباهاتتان در اختیار شما قرار می دهند، استفاده کنید: علت مشکلاتتان را بیابید و ان را ریشه کن کنید . سعی نکنید کامل باشید، فقط نمونه والایی از انسانیت باشید.

    بدون عواطف و احساسات هیچ تاریکی تبدیل به نور و و هیچ بی تفاوتی تبدیل به شور و هیجان نمی شود.

    شما منبع همه احساسات خود هستید . در هر لحظه قادرید آن ها را به وجود اورید، یا تغییر دهید.

    پس چرا این کار  را نکنیم؟ برای اکثر ما احساس بد داشتن "طبیعی " است، در حالی که باید حتما دلیلی برای احساس خوبمان داشته باشیم .

    ولی برای این که احساس خوبی داشته باشیم، هیچ عذری لازم نیست.

    کافی است تصمیم بگیرید که می خواهید همین الان احساس خوبی داشته باشید .فقط برای این که زنده هستید، فقط برای این که می خواهید .

    لازم نیست منتظر کسی یا چیزی باشید.

    منبع:سحر اسکندری

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

             ابتکار یک ایرانی در آمریکا

     یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیت از دستگاه گرفت.
    وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد ، بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد ، به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار دارد.
    کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت :

     برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد..
    و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و سویچ ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود ، به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد ، آن هم فقط برای دو هفته . کارمند بانک هم سریع سویچ ماشین گران قیمت را گرفت وماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پایین انتقال داد.
    خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام را پرداخت کرد.
    کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت :

    " از اینکه بانک ما را انتخاب کردید ،متشکریم"
    و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید، ولی فقط من یک سوال برایم باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتان زحمت دادید که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟
    ایرانی  نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: 

    تو فقط به من بگو در کجای نیویورک می توانم ماشین 250.000 دلاری را برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم؟!!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 22 اردیبهشت 1388 06:21 ب.ظ نظرات ()
     
    خدایــــا شکــــــــرت !
     

    روزی مردی خواب عجیبی دید...

    او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آن ها نگاه می‌کند .

    هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند.

     آن ها تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند ، باز می‌کنند

    و آن ها را داخل جعبه می‌گذارند .

    مرد از فرشته‌ای پرسید ، شما چکار می‌کنید ؟!

    فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد ،

    گفت : این جا بخش دریافت است .

     ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم .

    مرد کمی جلوتر رفت ،

    باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند

    و آن ها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند .

    مرد پرسید : شماها چکار می‌کنید ؟!

    یکی از فرشتگان با عجله گفت : این جا بخش ارسال است...

    ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم .

    مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بیکار نشسته است

    مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید ؟!

    فرشته جواب داد : این جا بخش تصدیق جواب است .

    مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند،

    ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند .

    مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند ؟!

    فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافی است بگویند :خدایا شکرت !

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 22 اردیبهشت 1388 06:11 ق.ظ نظرات ()

    مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

    به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. 

    به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

    دکتر گفت: برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...


    « ابتدا در فاصلۀ 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین کار را در فاصلۀ 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

    آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیۀ شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصلۀ ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

    سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

    « عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید. بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ »
    و همسرش گفت:

    « مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!


    حقیقت به همین سادگی و صراحت است.

    مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم ، در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد.


    نویسنده : عبداله قمری
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 21 اردیبهشت 1388 06:11 ق.ظ نظرات ()
    به دنبال خدا

    پسر بچه در را ه پیر زنی را ملاقات كرد .  پیر زن در پارك نشسته بود و به كبوتر ها نگاه می كرد . پسر بچه كنار او نشست و چمدانش باز كرد . از درون چمدان نوشابه ای بیرون آورد . و خواست آن را بنوشد . دید كه پیرزن او را تماشا می كند . برای همین نوشابه را به پیر زن تعارف كرد .

    پیر زن نیز با سپاسگزاری فراوان پذیرفت و به پسر بچه لبخند زد . لبخندش به قدر ی زیبا بود كه پسر بچه تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند .

    بنابراین كیك خود را به پیر زن داد . بار دیگر لبخند بر لبان پیرزن نقش بست . پسر بچه شادمان شد . آن دو تمام عصر را آنجا نشستند . خوردند و خندیدند، اما كلمه ای رد و بدل نشد .

      هوا كه تاریك شد ،  پسر بچه تازه فهمید كه چقدر خسته است . بنابراین تصمیم گرفت كه به خانه برود . اما چند قدم بیشتر دور نشده بود كه برگشت و پیر زن را بغل كرد . پیر زن چنان لبخندی زد كه پسر بچه تا به حال در عمرش ندیده بود .

      پسر بچه كه به خانه رسید ، مادرش از چهره  شاد و خندان او متعجب شد . برای همین پرسید :

    « چه چیز تو را این گونه خوشحال كرده است ؟»

    پسر بچه پاسخ داد : « من امروز با خدا غذا خوردم !»

    اما پیش از آن كه مادرش چیزی بپرسد، ادامه داد :

    « می دانی چیه ؟ او زیباترین لبخندی را كه در عمرم ندیده بودم، به من زد . »

    از آن سو پیر زن در حالی كه  سرشار از  شادمانی بود به خانه بازگشت . پسرش كه از آرامش مادرش متعب شد ه بود پرسید :

     « مادر چه چیز تو را امروز این قدر خوشحال كرده است ؟»

    پیرزن جواب داد :« من امروز با خدا غذا خوردم !»

    اما پیش از آن كه پسرش چیزی بپرسد ، ادامه داد :

     « می دانی ؟ او جوان تر از آنی بود كه من فكرشو می كردم !»

     نوشته شده توسط پوریا زنگنه

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 20 اردیبهشت 1388 06:27 ق.ظ نظرات ()
    آنچه را که می توانم...

    من می توانم تو را دوست داشته ، یا ازتو متنفر باشم،

     من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،

     چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است

     و تو هم به یاد داشته باش :

     من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،

     تو را دیگرى باید برایت بسازد و

    تو هم به یاد داشته باش

     منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است ،

     تویى که تو از من می سازى ، آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

     لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند، نه آرزوهایشان

     و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى،

     و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه،

     ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى .

     می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.

     می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،

     چرا که ما هر دو انسانیم.

     این جهان مملو از انسان‌هاست ،

     پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

     تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حكمی صادر كنی و من هم،

     قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

     دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،

     حسودان از من متنفرند ، ولى باز می‌ستایند،

     دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،

     چرا که من اگر قابل ستایش نباشم، نه دوستى خواهم داشت،

     نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،

     من قابل ستایشم، و تو هم.

     یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد،

     به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى،

     همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،

     اما همگى جایزالخطا.

     نامت را انسانى باهوش بگذار. اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،

      و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است  

     نوشته شده توسط پوریا زنگنه

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات