چند سخن حكیمانه
- یک کلید به همان سادگی که درها را باز می کنند ،به همان آسانی هم قفل می کنند.
- شنا کردن در جهت جریان آب، از عهده ماهی مرده هم بر می آید.
- تصمیم، شبیه به ماهی است . گرفتنش آسان است و نگاه داشتنش ، دشوار.
(دوما)
قطار و پسر جوان
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد:
"پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند."
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه پنج ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد:
" پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."
زوج جوان ، پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید."
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند:
"چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: "
ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.
دانشمند:
آنچه آدم را دانشمند می کند، مطالبی نیست که می خواند،
بلکه چیزهای است که یاد می گیرد.
اراده و استقامت....
آن کس که اراده و استقامت دارد،
هرگز روی شکست را نمی بیند.
پیپ استالین!!!
یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد که پیپ اش گم شده و از رئیس کا گ ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه. بعد از نیم ساعت ، استالین پیپ اش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رئیس کا.گ.ب خواست که هیئت گرجی را آزاد کند. رئیس کا.گ.ب گفت:
« متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیئت اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و بقیه هم موقع بازجویی مردند!!!
مبین
دوستی...
زیباترین حکمت دوستی به یاد هم بودن است،
نه در کنار هم بودن.
غرور...
هیچ وقت به خودت مغرور نشو .......
برگ ها همیشه وفتی می ریزند که فکر می کنند طلا شده اند.
بازیگر...
اگر بازیگر زندگی خود نباشی ، بازیچه آن خواهی شد.
تفاوت انسان موفق و ناموفق
آدم موفق در زندگی خود بین مشکلات برای خودش فرصت پیدا می کند؛
اما آدم ناموفق بین فرصت ها برای خودش مشکل پیدا می کند.
اگر مرا مرده یافتید، آزاد هستید از اعضای بدن من برای پیوند پزشكی استفاده كنید!!!
ایران بیشترین مرگ مغزی و كمترین آمار اهدای عضو را دارد!!!
در حال حاضر، میزان اهدای عضو در ایران به ازای هر یك میلیون نفر 3/2 نفر است كه با شاخصهای مطلوب جهانی فاصلهای چشمگیر دارد.
از آنجایی كه جمعیت كشورهای مختلف با یكدیگر متفاوت است برای مقایسه وضعیت كشورها از این نظر شاخص تعداد پیوند به ازای یك میلیون نفر جمعیت كشور ملاك مقایسه است.
بر این اساس اسپانیا با 35 پیوند در میلیون جمعیت بهترین وضعیت را دارد و در دیگر كشورهای اروپایی و آمریكا این عدد بین 10 تا 25 در میلیون متغیر است.
در ایران كه تا چند سال پیش این رقم تنها 7/1 در میلیون بود، با تلاشهای انجام شده اكنون به عدد 3/2 رسیدهایم كه هرچند افزایش ناچیزی است ، اما حكایت از روند رو به رشد آمار پیوند عضو در ایران دارد.
*******
اگر مردم بدانند كه 29قسمت از اعضای یك فرد مرگ مغزی ازجمله مفاصل و شبكیه فرد، قابل پیوند است و حداقل 6 عضو یعنی 2 ریه، 2 كلیه، كبد و قلب میتواند به فرد دیگری حیات دوباره ببخشد، مسلما در امر پیوند همكاری بیشتری میكنند.
منبع:آقاکمال
زندگی یعنی...
زندگی جدولی است که هر کس در صدد حل آن برآید، جایزه اش مرگ است.
دعای خالصانه یك بچه!
خدای مهربون
لطفاً برای خانمای فقیری که
توی کامپیوتر بابام هستن
لباس بفرست!
جرج اورول :
در هنگام حکومت فریب، گفتن حقیقت یک عمل انقلابی است.
طبقه بندی: آموزنده
دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است
دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند.
شگفتانگیزترین آدمها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند، نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم ،قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
جهان سوم کجاست؟
آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی سوالی مطرح کرد :
استاد شما که از جهان سوم می آیید ٫ جهان سوم کجاست ؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود . من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم . به آن دانشجو گفتم : جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند ٫ خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد ،باید در تخریب مملکتش بکوشد .
دارایی فقیر
امید تنها دارایی فقیر است.
مارلون براندو:
ترجیح می دهم روی موتورسیکلتم باشم و به خدا فکر کنم
تا این که تو کلیسا باشم و به موتورسیکلتم فکر کنم.
شیرینی و تلخی...
بسیار شیرین مباش که تو را بخورند
و تلخ هم مباش که تو را دور افکنند.
این هم داستان عشق من
از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم ،چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد . طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم . درست روبه روی من بود . این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد . کسی متوجه من نبود . خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ؛ ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم .چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود . دوباره او چشمک زد. بیشتر هیجان زده شدم . به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون. باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ، ولی حواسم به آن طرف سالن بود . می خواستم برم پیشش ،ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه . حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم ،با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی !
توی دو راهی عجیبی مانده بودم . دیگه طاقتم تمام شده بود . دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد . بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم . وقتی بهش رسیدم ، با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم . برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم ، به به ! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود !
منبع:آقاکمال