منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • بیا به خاطر ایمانمان به شک باشیم
    و از اهالی این درد مشترک باشیم
    خطوط سیرت ما در سواد ، کولی نیست
    چراحجاب تفاسیر این کلک باشیم
    یقین بره ما را ، که گرگ شک بلعید
    فقط مراقب افسون نی لبک باشیم
    وبال گردن این پیله ها نمی مانیم
    اگر به قیمت پر های شاپرک باشیم
    ببین نمایش باران دوباره توفانی است
    چرا شبیه کویری پر از ترک باشیم
    و لمس میوه ممنوعه کار هر کس نیست
    تب جسارتمان را بیامحک باشیم
    منبع: محمدرضا مفیدی
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •     امروز سالروز شهادت جانسوز حضرت امام جعفر صادق علیه السلام امام ششم است. با عرض تسلیت ساعتی در عرصه اندیشه و تفکر ، مكتب رهایی بخش ایشان را به تامل بنشینیم.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • *  در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌دانند، و گاهی اوقات پدران هم.

     *  در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

     * در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌كند.

     * در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

     * در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود می‌سازد.
     * در 40 سالگی آموختم ك رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌دهیم دوست داشته باشیم.

     * در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌دهند.

     * در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.

     * در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

     * در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌توان ایثار كرد، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

     * در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.

     * در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌های بد است.

     * در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌كند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه می‌دهد و به محض آن كه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.

     * در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگ ترین لذت دنیا است.

     * در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیاهی از درون كاهدود پشت دریاها
    بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشكی آویزان
    به دنبالش سیاهی های دیگر آمدند از راه
    بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
    سیاهی گفت:
    اینك من، بهین فرزند دریاها
    شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم كرد
    چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
    پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد
    بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من
    ز خورشیدی كه دایم می مكد خون طراوت را
    نبینم ... وای ... این شاخك چه بی جان است و پژمرده
    سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
    زبردستی كه دایم می مكد خون طراوت را
    نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید
    مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
    نگه می كرد غار تیره با خمیازه جاوید
    گروه تشنگان در پچ پچ افتادند

    (مهدی اخوان ثالث)
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فریاد خشکیده

     

    پیرمرد گویی پیش از هر آغازی پایان را می دانست. موهای سپید افشانش خبر از تجربه ای به وسعت افکار بشر می داد.

    سکوت، پیکر های یک رنگ، مشت های گره کرده، ذهن های آزاد... فریاد، تن های بی رنگ، مشت های خرد شده، ذهن های در بند.

    ضجه ها، شیون ها، تن های زخمی... نعره ها، نعره هایی از قعر چاه پلیدی، دست های کثیف و چرکین شلاق به دست و پیکر های مطهر و نیمه جانِ بی رنگ.

    آخرالزمان اینجاست. جهنم اینجاست. زادگاه پلیدی٬ رستنگاه سیاهی و پلشتی اینجاست. دست های شکسته و لب های دوخته شده و زبان های بریده شده اینجاست. تنور داغ اعدام اینجاست...

    بهشت اینجا بود. آدم و حوا بر این خاک مقدس قدم نهاده بودند. سرمنشاء انسانیت و مردانگی اینجا بود. آری٬ دیرباز بود؛ اما بود.

    پیرمرد در پیاده رو گذر می کرد تا آنچه را در کابوس هایش دیده بود در واقعیت نیز نظاره کند. رد پایی را یافت. خم شد تا از نزدیک ببیند. ترس برش داشت. ردپای عجیبی بود. از جای پا کرم های سیاه رنگی با دندان های قرمز رنگ بیرون می آمدند. کرم هایی که هر لحظه تکثیر می شدند. پیرمرد مات و مبهوت مانده بود. کرم ها بزرگ می شدند و صدای شیون ها بلندتر می شد. کرم هر چه بزرگ تر می شد، تغییرات بیشتری می کرد. کم کم چیزهایی از بدنش جوانه می زدند. پیرمرد رویش را برگرداند، اما در پشت سرش نیز داستان بی هیچ تغییری نوشته شده بود. 

     اکنون کرم هیبتی مانند انسان داشت با دو دست و دو پا و دندان هایی که خون از آن ها می چکید. کرم های انسان نما در تمام زمین تکثیر شده بودند. در جای جای زمین این آدم های آزاد اندیش بودند که به دست جنایتکار کرم های متعفن خورده می شدند. 

     پیرمرد این صحنه ها را در کابوس هایش دیده بود. دیگر تاب نیاورد. کبوتر شد و خواست پرواز کند، اما پاهایش در سطح زمین گیر افتادند. زنجیرهایی از درون زمین بیرون آمدند و از پاها تا سر پیرمرد را فراگرفتند...

    آه! لعنت به تو ای آزادی! لعنت به تو که این گونه قربانی می گیری...و لحظه ای بعد می گریزی! 

    (منبع: گنجشک پیر)
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم
    داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند
    می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

    شاگردان فکرىکردند و یکى از آن‌ها گفت: 

    چون درآن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

    استاد پرسید:این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است، امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد دادمی‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم ،داد می‌زنیم؟

    شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند، امّا پاسخ‌هاى هیچ کدام استاد را راضى نکرد.


    سرانجام استاد چنین توضیح داد:

    هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان ازیکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنندمجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
    سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند، بلکه خیلى به آرامى با
    هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.

    استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه
    اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط درگوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

    سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر
    نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین
    قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •              ... لیک محال است که من خر شوم!!

       دست مزن ! چشم ! ببستم دو دست

           راه مرو ! چشم ! دو پایم شکست 

     

         حرف مزن ! قطع نمودم سخن

     نطق مکن! چشم ! ببستم دهن

      

    هیچ نفهم ! این سخن عنوان مکن....

      خواهش نا فهمی انسان مکن

     

     لال شوم ! کور شوم ! کر شوم !....

      لیک محال است که من خر شوم .

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    30 نکته مدیریتی از بیان اندیشمندان

     

    lاگر می خواهید کارکنانتان بزرگ بیندیشند، گام های بزرگ بردارید.
    (مایکل دل ، نویسنده کتاب بی واسطه از دل)


    lدورانی پر خطر پیش روی غول های دنیای کسب و کار قرار دارد ، مگر آن که در راه و روش خود باز نگری نمایند.
    (چارلز هندی ، نویسنده کتاب پیل و پیشه)


    lتنها خروج از سر مستی های گذشته بینش های تازه می آفریند.
    (اندرو گرو ، نویسنده کتاب تنها بی پروایان پایدارند)


    lانسان در بازی گاهی می برد و گاهی چیز یاد می گیرد.
    (رابرت کیوساکی-شارون لچتر ، نویسندگان کتاب با بای دارا.با بای نادار)


    lتغییر را نمی توان مهار کرد، ولی می توان از آن پیش افتاد.
    (پیتر دراکر، نویسنده کتاب چالش های مدیریت در سده 21)


    lمدیران امروز با سازمان هایی سر و کار دارند که هیچ شباهتی به سازمان های گذشته ندارند. جوامع و سازمان ها در صورتی قادر به دوام هستند که عمیقا تغییر کنند.
    (چارلز هندی، نویسنده کتاب خدایان مدیریت)


    lتنها امتیاز رقابتی سازمان ها در سده 21 بر خورداری از کارکنان فرهیخته و ارزش مند است و بهره برداری از این کارکنان بزرگ ترین چالشی است که مدیران در این سده با آن رو به رو هستند.
    (مایکل ارمسترانگ، نویسنده کتاب مدیریت منابع انسانی)


    lاگر شما فرهنگ را هدایت نکنید، فرهنگ شما را هدایت می کند.
    (ادگار شاین ، نویسنده کتاب فرهنگ سازمانی)


    lبازاریابی امروز نه بر محور امکانات تولیدی سازمان، که بر اسا س تامین رضایت مشتری استوار است.
    (فیلیپ کاتلر ، نویسنده کتاب کاتلر در مدیریت بازار)


    lاعمال شما با صدایی بلند تر از گفتارتان سخن می گویند.
    (استیفن رابینز، نویسنده کتاب کلیدهای طلایی مدیریت منابع انسانی)


    lمدیر هر سازمانی بالاترین نقش را در تبدیل هوشمندی افراد به کارکرد موثر و سودمند دارد.
    (مارکوس باکینگهام-کورت کافمن ، نویسندگان کتاب گام نخست رهیدن از قانون های کهنه)


    lجامعه قبل از هر چیز مجموعه ای از افراد و سر گذشت زندگی ان هاست.

    (پیتر دراکر، نویسنده کتاب ماجراهای یک مشاهده گر)



    lتقلید مو به مو از رقیب، بهترین فرصت برای از دست دادن سرمایه است.
    (تام پیترزف، نویسنده کتاب مدیران بر جسته سخن می گویند)



    lبرزگ بیندشید.برزگ عمل کنید.برزگ باشید.
    (کن بلانچارد ، نویسنده کتاب مدیریت بر قلب ها)


    lما کار عظیمی در مقابل خود داریم. ما نیاز داریم تا کسب و کارهایمان را از نظر اطلاعاتی با سواد کنیم.
    (پیتر دراکر، نویسنده کتاب مدیریت در جامعه)


    lبزرگ ترین کشف عصر ما این است که:انسان ها می توانند با اصلاح نگرش های ذهنی خود زندگانی خویش را اصلاح کنند.

    (جان ماکسول ، نویسنده کتاب مدیریت نگرش)



    lاولین روش بر آورد هوش یک فرمانروا این است که به آن هایی که در اطرافش گرد آمده اند، بنگریم.
    (جان ماکسول، نویسنده کتاب پرورش کارکنان)



    lتمایز یک محصول باید در راستای ذهنیت مصرف کننده صورت گیرد ،نه مخالف آن.
    (جک تراوت ، نویسنده کتاب تمایز یا نابودی)



    lدر تمام طول تاریخ بشر، منشا کامیابی دست یابی به منابع طبیعی مانند زمین طلا و نفت بوده است. ناگهان ورق برگشته و دانش به جای آن نشسته است.
    (لستر تارو  ، نویسنده کتاب ثروت آفرینان)



    lآن هایی که از جای خود می جنبند، گاهی می بازند.آن هایی که نمی جنبند، همیشه می بازند.
    (لستر تارو ، نویسنده کتاب جهانی شدن)




    lاگر همه چیز مهم باشد، پس بدان که هیچ چیز مهم نیست.
    اتریک لنچیونی ، نویسنده کتاب چهار دغدغه مدیران )


    lتوان افزایی به مدیران امکان می دهد تا از دانایی ، مهارت، تجربه و انگیزه همه افراد سازمان بهره برداری کنند.

    (کن بلانچارد ، نویسنده کتاب سه کلید توان افزایی)




    lموفقیت اغلب باعث غرور شده و غرور منجر به شکست می شود.
    (جک تراوت ، نویسنده کتاب شرکت های بزرگ.مشکلات بزرگ)




    lرهبری هنر گوش دادن به دیگران است.چنان چه به سخنان کسی خوب گوش فرا ندهید، نمی توانید درون و روان او را بشناسید.
    (رابرت کیو ساکی، شارون لچتر، نویسندگان کتاب کارراهه با بای دارا)



    lسازمان های بر جسته بایستی نه تنها متفاوت بودن کارکنان از همدیگر را بپذیرند ،بلکه باید برای این تفاوت ها سرمایه گذاری كنند.
    (مارکوس باکینگهام-دونالد کلیفتون ، نویسندگان کتاب گام دوم کشف توانمندی ها)



    lیک مشتری خوشحال احساسش را به سه نفر می گوید.اما یک مشتری نا راضی بیست نفر را با خبر می کند.
    (سایبر چاود هاری ، نویسنده کتاب معجزه شش سیگما)



    lهنر بازاریابی امروز فروش یخچال به اسکیمو نیست ، بلکه اسکیمو را به عنوان یک مشتری خشنود همواره در کنار خود داشتن است.
    (دان پیرز-مارتا راجرز ، نویسندگان کتاب بازاریابی تک به تک)



    lمی توان رهبر مردم نبود، ولی آنان را دوست داشت .اما بدون عشق به مردم نمی توان آن ها را رهبری کرد.
    (جان ماکسول ، نویسنده کتاب رهبری)


    lرهبری یعنی هنر جلب پیروی داوطلبانه دیگران.
    (جیمز لویس، نویسنده کتاب رهبری پروژه)


    lموفقیت اغلب باعث غرور شده و غرور منجر به شکست می شود.

    (جک تراوت ، نویسنده کتاب شرکت های بزرگ.مشکلات بزرگ )

    مجله الکترونیکی مدیریت - دکتر حیدری

    در صورت تمایل در این لینك به وبلاگ حكایات حكیمانه نمره دهید:

     http://weblogebartar.mihanblog.com/

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  
      در حکایات آمده که مردی زن زیبا رویی داشت ، حسن و جمال این زن همگان را به تحسین وا می داشت ، در این اثناء ، ملای شهر هم یک دل نه صد دل عاشق این خوبرو شده بود ، و مرتبا درصدد راهی برای دست یافتن به آن بانوی دلربا بود ، تا این که روزی از روزها ، شوهر زن را دید که در بیابان و هنگام کشاورزی ، نیاز به قضای حاجت پیدا کرده بود . مرد کشاورز از روی بی اطلاعی ،  رو به قبله بود و داشت قضای حاجت بر آورده می کرد که ملا رسید و فریاد برآورد :

    وا اسفا وا اسلاما ! که تو چه گناه عظیم مرتکب شدی که به روی قبله بول می کنی !

    مرد دهقان متعجب ملا را می نگریست و از این خبط مرتکب شده ، شرمسار بود ! بر آن شد تا عقوبت گناه بپذیرد ، باشد که باری تعالی او را از زمره  دوزخیان به جرگه بهشتیان در آورد.

    راه حل را از ملا جویا شد .

    ملا با رندی گفت : ای مرد چه نشسته ای که با این کاری که تو کردی ، زنت بر تو حرام شد و دیگر نمی توانی با او مراودت داشته باشی.

    مرد که از  تدوام گناه قبلی به گناهی دیگر که همانا زناء بود ، بر خود لرزید و سریعا زن خود را طلاق داد تا عاقبت به خیر شود.

    ملا هم ، کمال استفاده را برد و زن بینوا  اما زیبا روی را به عقد نکاح خود در آورد و از او کام دل برگرفت !

    بعد ها دهقان بیچاره  شرح ماجرا را برای دوستان و نزدیکان بیان کرد و آنان این دهقان ساده لوح را بر کلاهی که بر سرش رفته بود ، آگاه ساختند .

    حال دیگر او همسر خود را از دست داده بود و برایش گران بود تا وی را با ملا همبستر ببیند .

    تصمیم بر آن گرفت که در فرصتی مقتضی ، کار ملا را یکسره کند و زن خویش باز ستاند . همواره بر آن امید که ملا را در حال انجام کار خلافی ببیند و او را به خاطر آن خلاف مواخده کند و زن خویش دوباره به زوجیت در آورد ، سایه به سایه ملا را تعقیب می کرد .

    از قضا در یکی از روزها ملا در بیابان برای رفع حاجت رفت و مرد دهقان او را در حالی که رو به قبله داشت بول می کرد ، یافت . از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجید که ملا همان خطای مرا مرتکب شده و زنش بر او حرام است ( طبق فتوای ملا ).

    سریع به سوی ملا شتافت و بر او وارد شد و گفت آنچه باید می گفت .

    ملا نگاهی عاقل اندر سفیه در او کرد و گفت :

    پسر جان ! سرش دست خودم بود و از روی قبله گرداندم ، برو خدا روزیت را جای دیگر حواله کند !

     

    حال حکایت این ماجرا بی شباهت به داستان ملاقات مهندس بازرگان ( نخست وزیر دولت موقت ) با برژینسکی در سال ۵۸ نیست که در حاشیه یک نشست عمومی بین المللی برگزار شد ، و چه سر و صدا ها در ایران بپا کرد و شاید یکی از بزرگ ترین عوامل فشار بر دولت برای استعفاء همان بود ، در حالی که در آن زمان ایران و آمریکا روابط دیپلماتیک داشتند ، ولو ضعیف و سرد.

    اما امروز میبینم که به راحتی از مذاکره تیم هسته ایی ایران با معاون وزیر امور خارجه آمریکا ، صحبت می شود و نه تنها کسی معترض نیست ، بلکه همه منتظر شروع دور بعدی مذاکرات و شنیدن اخبار خوش دیگر هم هستند .

    حالا شما این دو حکایت را با هم مقایسه کنید !!

    منبع:شهاب حسینی

    در صورت تمایل در این لینك به وبلاگ حكایات حكیمانه نمره دهید:

     http://weblogebartar.mihanblog.com/

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •          این دیوانگی است كه ....

    این دیوانگی است ...

    که از همه گل های رُز تنها به خاطر این که خار یکی از آن ها در دستمان فرو رفته است، متنفر باشیم...

    این دیوانگی است...

    که همه رویاهای خود را تنها به خاطراین که یکی از آن ها به حقیقت نپیوسته است، رها کنیم....

    این دیوانگی است ...

    که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم، به خاطر این که در زندگی با شکست مواجه شده ایم ...

    این دیوانگی است ...

    که از تلاش و کوشش دست بکشیم، به خاطر این که یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است...
     این دیوانگی است ...

    که همه دست هایی را که برای دوستی به سوی ما دراز می شوند، به خاطر این که یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است، رد کنیم ...

     این دیوانگی است ...

    که هیچ عشقی را باور نکنیم، به خاطر این که در یکی از آن ها به ما خیانت شده است...

     این دیوانگی است ...

    که همه شانس ها را لگدمال کنیم، به خاطر این که در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم...
     

    به امید این که در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم....

     و به یاد داشته باشیم که همیشه...

     شانس های دیگری هم هستند دوستی های دیگری هم هستند .

    عشق های دیگری هم هستند. نیروهای دیگری هم هستند .

    تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم .

    و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم... 
     


     

    منبع:لیدا برنا(معمارپور)

    در صورت تمایل در این لینك به وبلاگ حكایات حكیمانه نمره دهید:

     http://weblogebartar.mihanblog.com/

     
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 6 1 2 3 4 5 6
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات