منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • مرد جوان و کشاورز

     

    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
    کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.
    مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
    سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
    پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
    اما.........گاو دم نداشت!!!!
    زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.



    منبع : آنچه مدیران باید بدانند

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان عشق و محبت

        مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده بود. زن او هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت ، اما دریغ از این که چیزی عوض شود. 
     

    روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از این رو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه  راهب رساند. قصه  خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.


    راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. 
       زن گفت : ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟
    راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند .  زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. 

    نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه  کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد . از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می شد. تا آن که یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند.

    این مسئله چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از آن شب ها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر این گونه گذشت.

    طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند . زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت به او غذا می داد. هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود. هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید . چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت . تا آن که شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه  خانه اش شد. 

    صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت . تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

    زن، هاج و واج نگاهی کرد . در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت:

     ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، تویی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز !! "

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    اشتباه فرشتگان

    درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود.  پس از اندك زمانی دادِ شیطان در می آید و رو به فرشتگان می كند و می گوید: جاسوس می فرستید به جهنم؟!

    -از روزی كه این آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می كند و عرصه را به من تنگ کرده است.

    سخن درویش این چنین بود:

    با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به جهنم افتادی، شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پیامک های محرم

     


    بازدلم غم گرفت دوباره ماتم گرفت
    ماه محرم آمد تمام عالم گرفت
    *******
    دیباچه  عشق و عاشقی باز شود
    دل ها همه آماده  پرواز شود
    با بوی محرم الحرام تو حسین
    ایام عزا و غصه آغاز شود
    *******
    سلام من به محرم, محرم گل زهرا
    به لطمه های ملائک, به ماتم گل زهرا

    *******
    دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم
    بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم
    فردا که کسی را به کسی کاری نیست
    دامان حسین اگر نگیرم چه کنم
    *******
    کاش بودیم آن زمان کاری کنیم
    از تو و طفلان تو یاری کنیم
    کاش ما هم کربلایی می شدیم
    در رکاب تو فدایی می شدیم

    *******
    باز محرم رسید، ماه عزای حسین
    سینه‌ ما می‌شود، كرب و بلای حسین
    كاش كه رهایم کند غفلت و جرم و گناه
    تا كه بگیرم صفا، من ز صفای حسین
    *******
    محرم آمد و ماه عزا شد
    مه جانبازی خون خدا شد
    جوانمردان عالم را بگویید
    دوباره شور عاشورا به پا شد
    *******
    ابروی حسین به كهكشان می ارزد
    یك موی حسین بر دو جهان می ارزد
    گفتم كه بگو بهشت را قیمت چیست
    گفتا كه حسین بیش از آن می ارزد
    *******

    پرسیدم:ازهلال ماه، چراقامتت خم است؟
    آهی كشید وگفت : كه ماه محرم است
    گفتم: كه چیست محرم؟به ناله گفت: 
    ماه عزای اشرف اولاد آدم است
    ******* 

    عالم همه قطره اند و دریاست حسین
    خوبان همه بنده اند و مولاست حسین 


    *******
    در کلاس عاشقی عباس غوغا می کند
    در دل هر عاشقی عباس مأوا می کند
    هر کسی خواهد رود در مکتب عشق حسین
    ثبت نامش را فقط عباس امضا می کند
    *******
    قیامت بی حسین غوغا ندارد
    شفاعت بی حسین معنا ندارد
    حسینی باش  در محشر نگویند
    چرا پرونده ات امضا ندارد
    ******* 

    اردوی محرم به دلم خیمه به پا كرد
    دل را حرم و بارگه خون خدا كرد
    *******
    برای باغبان یاس آفریدند
    علی را أشجع الناس آفریدند
    وفا داری و مردی و شجاعت
    یکی کردند و عباس آفریدند
    *******
    به یكتایی ، قسم یكتاست عباس
    به مردی شهره دنیاست عباس
    اگر چه زاده‌ ام‌البنین است
    ولیكن مادرش زهراست عباس
    *******
    عالم همه محو گل رخسار حسین است
    ذرات جهان درعجب از کار حسین است
    دانی که چرا خانه  حق گشته سیه پوش
    یعنی که خدای تو عزادار حسین است
    *******
    اشکم ز هجر روی تو خوناب شد حسین
    مویم ز غصه رشته  مهتاب شد حسین
    هر جا کنار آب نشستم ز داغ تو
    از بس که سوختم جگرم آب شد حسین

    *******
    السلام ای وادی کرببلا
    السلام ای سرزمین پر بلا
    السلام ای جلوه گاه ذوالمنن
    السلام ای کشته های بی کفن
    *******
    همواره تجّسم قیام است حسین (ع)
    در سینة عاشقان ، پیام است حسین (ع)
    در دفتر شعر ما ، ردیف است هنوز
    دل چسب‌ترین شعر کلام است حسین (ع)
    *******
    الحق که به ما درس وفا داد حسین (ع)
    هر چیز که داشت بی‌ریا داد حسین (ع)
    یعنی که تأملی کنید ای یاران !
    آن هستی خود زکف چرا داد حسین (ع)؟
    *******
    بر نیزه ، سری به نینوا مانده هنوز
    خورشید ، فرا ز نیزه‌ها مانده هنوز
    در باغ سپیده ، بوته بوته گل خون
    از رونق دشت کربلا مانده هنوز
    *******
    عطری كه از حوالی پرچم وزیده است
    ما را به سمت مجلس آقا كشیده است
    از صحن هر حسینیه تا صحن كربلا
    صد كوچه بازكنید محرم رسیده است
    *******
    کربلا دارالنعیم زینب است
    کعبه خود تحت حریم زینب است
    عمر زینب فخر مولا بود و بس
    او به زهرا المثنی بود و بس
     

    منبع :  راسخون- با ویرایش و تلخیص 
     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •                                   سرمشق های آب بابا یادمان رفت

    رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت

    گل کردن لبخندهای همکلاسی

    دریک نگاه ساده یادمان رفت

    ترس از معلم حل تمرین پای تخته

    آن روزهای بی کلک را یادمان رفت

    راه فرار از مشق های زنگ اول

    ای وای ننوشتیم آقا یادمان رفت

    آن روزها را آنقدر شوخی گرفتیم

    جدیت تصمیم کبری یادمان رفت

    شعر خدای مهربان را حفظ كردیم

    یادش به خیر اما خدا  را یادمان رفت

    در گوشمان خواندند رسم آدمیت

    آن حرف ها را زود اما یادمان رفت

    فردا چه كاره می شوی ؟ موضوع انشا

    ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت

    دیروز تكلیف آب بابا بود خط خورد

    تكلیف فردا نان و بابا یادمان رفت

                                                                                       (منبع : وبلاگ کارشناسی اموزش ابتدایی کاشان)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پادشاهی پس از این كه بیمار شد گفت:
    «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
    تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
    تنها یکی از مردان دانا گفت : 
    فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
    اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
    شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
    آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
    حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود.
    آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
    یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
    یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
    خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد. 
    شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
    « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
    و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
    و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
    پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...

    (منبع:وبلاگ کارشناسی آموزش ابتدایی کاشان)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خر دردمند و گرگ نعلبند

    گرگ خر

    یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
    خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلتید. بعد از این که روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد، معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
    روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.
    خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام، مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
    گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید، خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
    خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ، ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند، برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود». 

    نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد، اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد، خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام».
    گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟» خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم، ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم».
    گرگ پرسید:«خواهش؟ چه خواهشی؟»
    خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ، ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است، البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
    گرگ گفت: «خواهشت را قبول می کنم، ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند، نه با حرف».
    خر گفت: «صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم، برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و به جای کاه و جو ، همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است . حالا می خوری و می بینی. آن وقت چون خیلی خاطرم عزیز بود، همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعل های دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی، می توانی این نعل ها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعل های پر قیمتی دارم!»
    همان طور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد ،خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندان هایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
    گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»
    خر گفت: «عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
    گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:

    «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
    گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
    روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
    گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و این طور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم، ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»

    (منبع:پیمان)
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیزده خط برای زندگی 

    دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم .

    هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

    اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .

    دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد، ولی قلب تو را لمس کند .

    بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

    هرگز لبخند را ترک نکن ‚ حتی وقتی ناراحتی، چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود .

    تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

    هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران .

    شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.

    به چیزی که گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد، لبخند بزن .

    همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده ، دوباره اعتماد نکنی .

    خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آن که شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .

    زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .

     گابریل گارسیا مارکز

      (منبع: سام)

    ما آمده ایم که با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم،
    نه این که به هر قیمتی زندگی کنیم.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بی تـو نـشـسـتم در خـیـابـان زیـر بـاران

    گـویی كـه مـجـنـون در بیـابـان زیـر بـاران


    افـتــاده نــان خشـكی از منـقـار زاغــی

    گنجشك خیسی می خورد نان زیر باران


    هـر كـس بـه قـدر روزی خـود سهـم دارد

    سهـم مـن از تـو :چشـم گـریان زیر باران


    ای كاش می شد با تو ساعت ها قــدم زد

    از راه آهـــــن تــا شـمـیـران زیــر بـــاران


    بـا طــعــنـه عـابـرهـا سـراغـت را گـرفتند

    آخـر چـه می گـفـتـم بـه آنـان زیر باران؟!


    باور كن از تو دست شستن كار من نیست

    عشق تـو می گــردد دو چــنـدان زیر باران

     

    وقـتـی دعـــا در زیر باران مستجــاب است

    دیـگـر چــه كـــاری بـهـتـر از آن زیــر بــاران  


    پــروردگــارا در غــیـاب حـضـــرت عـــشــق

    رعـــدی بـــزن مـــا را بــســـوزان زیـر بـاران

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • بهترین شمشیر زن

     

     

    جنگجویی از استادش پرسید: «بهترین شمشیرزن كیست؟»
    استادش پاسخ داد: «به دشت كنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین كن.»
    شاگرد گفت: «اما چرا باید این كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.»
    استاد گفت: «خوب با شمشیرت به آن حمله كن.»
    شاگرد پاسخ داد: «این كار را هم نمی كنم. شمشیرم می شكند و اگر با دست هایم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن كیست؟»
    استاد پاسخ داد: «بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن كه شمشیرش را از غلاف بیرون بكشد، نشان می دهد كه هیچ كس نمی تواند بر او غلبه كند.»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات