منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 31 فروردین 1389 07:25 ق.ظ نظرات ()

                      هدیه قلب

    پسر به دختر گفت : اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی ، من اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

       دختر لبخندی زد و گفت  : ممنونم.
    تا این که یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش می گفت :

       می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات ؟! حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
    چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت : چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
    دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

       سلام عزیزم ! الان که این نامه رو می خونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم ، چون می دونستم اگه بیام ، هرگز نمی ذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بی نهایت)

    دختر نمی توانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
    آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرفاشو باور نکردم…

    منبع:امین - http://moteasefam.blogfa.com/
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 25 فروردین 1389 07:06 ق.ظ نظرات ()
    مردم نمی خواهند خود را بشناسند


    دیوانه ای هر روز جمعه بر درجامع ایستادی و پرده از آینه برداشتی و در برابر رویشان نگاه داشتی. چون مردم زیاد می شدند، در خشم می شد و آینه را می انداخت. مردم می رفتند و آن آینه را بر می داشتند و به او باز پس می دادند. 

       باز او آینه را در پیش چشم مردم می گرفت و دوباره از زیادی مردم درخشم می شد و آینه را می انداخت . این كار تكرار می شد و مردم بی آن كه در آینه بنگرند، آن را بر می داشتند وبه دستش می دادند. دیوانه می گفت: 

        من می خواهم این مردم زمانی در خود نگرند و روی و ریش خود را ببینند، ولی كسی را پروای آن نیست.
     ( منبع: مصیبت نامه  ، ۱۳/۲)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 24 فروردین 1389 09:25 ق.ظ نظرات ()

     

    جملات زیبا

     

    برای کسب موفقیت آسانسوری وجود ندارد باید از پله ها بالا رفت.


    پول ، غلام آدم عاقل و ارباب آدم نادان است .


    تمام گل هایی که در آینده خواهند رویید در دل تخم های امروز نهفته اند.


    با یک کلمه ی محبت آمیز ، سرمای زمستان به گرما تبدیل می شود .


    بردباری و کوشش ، قطعه آهن را به سوزن تبدیل می کند.


    توانگر کسی است که برای از دست دادن ، هیچ ندارد .


    تاسف برای گذشته مانند رفتن به دنبال باد است.


    تملق ، سم شیرینی است .


    اشکال دنیا این است که جاهلان مطمئن هستند و عاقلان مردد .


    مانند نایی نباش که روزگار هر نوایی که می خواهد در آن بنوازد .


    امروز اولین روز آینده توست، آنرا بسازیم .


    هرگز به آرزوهای دیگران نخند؛ كسانی كه آرزو ندارند چیز زیادی ندارند .


    هیچ کار بزرگ بدون فکر بزرگ انجام نمی گیرد .


    عاشق آنکسی باش که بر دو طرفه بودن عشق اصرار می کند.


    عشق حقیقی هیچگاه یکنواخت و آرام پیش نمی رود .


    خوشبخت ترین مردم کسی است که خوشبختی را در خانه خود جستجو کند .


    آنان که عشق خود را آشکار نکنند معشوق نخواهند بود .


    طوری زندگی کن که بتوانند روی سنگ قبرت بنویسند ،متاسف نبود

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 23 فروردین 1389 07:32 ق.ظ نظرات ()

     انیشتین و راننده اش

    l. 1950       

    انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت ؛ به طوری که به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! 

       یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند.
      راننده اش پیشنهاد داد که آن ها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند ؛ چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت ،کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. 

       انیشتین قبول کرد، اما در مورد این که اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند، او چه می کند، کمی تردید داشت.
       به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور
    انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: 

        سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آن ها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخاست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 22 فروردین 1389 07:13 ق.ظ نظرات ()

     ...خدای دلتنگی !!

    دوبـــــاره غربــــت آن ماجـرای دلــتنگی

    و من که گم شده ام لا بـه لای دلتنگی

    هزار و سیصد وچند ســـال . . . باید من

    تـو را به شـانه برم پا بـه پـــای دلــتنگی

    از ایـــن هوای مه آلــتــود شهر دلـــگـیرم

    و جــار می زنـــمت بــا صــدای دلـــتنگی

    شکسـته شاخـه  صبرم بیا تماشا کن

    نشسته کــنج دلـــم آشنـــای دلــــتنگی

    اگر چه دفتر شعرم همیشه دلتنگ است

    بـه عالمی نـــدهم ایــن صفـای دلــــتنگی

    تمام هستی خود را ز دسـت خواهـم داد

    به داد من نرسـد گر خـدای دلـــــتنگی ..

    (؟)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •           جملاتی انرژی بخش از آنتونی رابینز

    یک: به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید.

    دو: اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند.

    سه: همه  آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه  آنچه را که دارید ،خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید، نخوابید.

    چهار: وقتی می گویید: "دوستت دارم" منظورتان همین باشد.

    پنج: وقتی می گویید: "متاسفم" به چشمان شخص مقابل نگاه کنید.

    شش: وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را درصدای شما می شنود.

    هفت: به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید.

    هشت: هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند، هیچ چیز ندارند.

    نه: عمیقاً و بااحساس عشق بورزید. ممکن است آسیب ببینید، ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید.

    ده: در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید.

    یازده: مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید.

    دوازده: آرام صحبت کنید، ولی سریع فکر کنید.

    سیزده: وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید: "چرا می خواهی این را بدانی؟"

    چهارده: به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند.

    پانزده: وقتی کسی عطسه می کند، به او بگویید: "عافیت باشد"

    شانزده: وقتی چیزی را از دست می دهید ، درس گرفتن از آن را از دست ندهید.

    هفده: این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن.
     
    هیجده: وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید. 
     
    نوزده: زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید.

    بیست : یک دوست واقعی کسی است که دست شما را بگیرد و قلب شما را لمس کند.

    منبع: مسترحمه
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 19 فروردین 1389 06:39 ق.ظ نظرات ()

             درسی از مكتب بهلول

     شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....

    شیخ احوال بهلول را پرسید.

    گفتند: او مردی دیوانه است.

    گفت : او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند.شیخ پیش او رفت و سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید :

      چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی.

    فرمود : تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد : آری..

    بهلول فرمود: طعام چگونه می خوری؟

    عرض كرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..


    بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود :

    تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.




    مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.

    بهلول پرسید :چه كسی هستی؟

    جواب داد: شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند.

     بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟

    عرض كرد : آری...
    سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد.

    بهلول گفت : گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

    پس برخاست و برفت. مریدان گفتند: 

     یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ 

    جنید گفت: مرا با او كار است، شما نمی‌دانید.

    باز به دنبال او رفت تا به او رسید.

     بهلول گفت: 

     از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟

    عرض كرد: آری... چون از نماز عشا فارغ شدم، داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد.

    بهلول گفت : فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

    خواست برخیزد ، جنید دامنش را بگرفت و گفت :

    ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.


    بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی، تو را بیاموزم. بدان كه این ها كه تو گفتی همه فرع است و
    اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری ،فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.

    جنید گفت: جزاك الله خیراً! و

    ادامه داد:

    در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.

    و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.

     

    منبع:سعید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 18 فروردین 1389 07:05 ق.ظ نظرات ()

     حقیقت هرچه عریان تر، زیباتر

    عفـــاف گفت :مرا با برگ درخت زیتون مستور دارید .

    وقاحت گفت :مرا با نشان ها و امتیازات بیارایید .

    شرارت گفت : مرا با لباس نیكی و صلاح بپوشانید .

    رذیـــلت گفت : مرا با خلعت و فضیلت افتخار دهید .

    خُدعـــه گفت : مرا به جامه اخلاص و صمیمیت ملبس نمایید .

    خیـانت گفت : تاج امانت بر سر من بگذارید .

    تزویــــر گفت : بالا پوش صدق و محبت را به دوش من اندازید .

    ظلم وجورگفت: گوی و چوگان مسامحه را به من بخشید .

    استبداد گفت: صورت آزادی را بر چهرهء من نقش كنید .

    اختـلال گفت : مرا به زینت وظیفه مزین نمایید .

    تكبـــــر گفت : مرا به زیور تواضع مباهی نمایید .

    حقیقت گفت : مرا برهنه بگذارید و پیرایه بر من مبندید ،

    زیرا من هیچ گاه از برهنگی خــــــــود شرمسار نیستم .

    منبع:سعید
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 17 فروردین 1389 06:53 ق.ظ نظرات ()

    زیباترین چیز در دنیا

        روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:

        من تورا تنبیه نمی کنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول می کنم،به زمین برو وبا ارزش ترین چیز دنیا را برای من بیاور.

       فرشته خوشحال از این که فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سال ها روی زمین به دنبال با ارزش ترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود .فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

        خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش می دهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

        فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در ولایات ،جنگل ها ،ودشت ها گردش کرد. سرانجام روزی در شفاخانه بزرگ پرستاری دید که بر بالین یک بیماری در حال مرگ بود.

        پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس می زد. در حالی که پرستار نفس های آخرش را می کشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.

        وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزش ترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: 

        این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران می دهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد. 

       فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود ، درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او می خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

        مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی می کردند، رسید. نور از پنجره بیرون می زد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را به دقت نگاه کرد.

        زن جنگلبان را دیدکه پسرش را می خواباند و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد می داد،شنید. چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود؟

        چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.

        فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.

     خداوند فرمود:

     این قطره اشک با ارزش ترین چیزدردنیاست، برای این که این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز می کند.

      (ماخذ:عکس فرشته ها- رقیم )

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 16 فروردین 1389 06:50 ق.ظ نظرات ()

          هیچ حق و حقوقی یك طرفه نیست

        امام علی (ع) :

    خداوند برای من به موجب این‌كه ولی امر و حكمران شما هستم حقی بر شما قرار داده است و برای شما نیز بر من ‏همان اندازه حق است كه از من بر شما، 

        همانا حق برای گفتن وسیع ترین میدان‌ها و برای عمل كردن و انصاف دادن ‏تنگ‌ترین میدان‌هاست، حق بر سودِ كسی جریان نمی‌یابد مگر آن‌كه به زبانِ او نیز جاری می‌گردد و حقی از دیگران ‏بر عهده‌اش ثابت می‌شود، و بر زبان كسی جاری نمی‌شود و كسی را متعهد نمی‌كند مگر این‌كه به سودِ او نیز جاری ‏می‌گردد و دیگران را درباره‌ او متعهد می‌كند. 

       هیچ كس هر چند مقام و منزلتی بزرگ و سابقه‌ای درخشان در راه ‏حق و خدمتِ به دین داشته باشد در مقامی بالاتر از همكاری و كمك به او در ادای وظایفش نمی‌باشد، و هیچ كس هم ‏هر اندازه مردم او را كوچك شمارند و چشم‌ها او را خرد ببینند در مقامی پایین تر از همكاری و كمك رساندن و كمك ‏گرفتن نیست. 

       با من آنسان كه با جباران و ستمگران سخن می‌گویند سخن نگویید، القاب پر طنطنه برایم به‌كار مبرید، ‏آن ملاحظه كاری‌ها و موافقت‌های مصلحتی كه در برابر مستبدان اظهار می‌دارند، در برابر من اظهار مدارید، 

       با من ‏به سبك سازشكاران معاشرت نكنید، گمان مبرید كه اگر به حق سخنی به من گفته شود ؛ بر من سنگین آید و یا از كسی ‏بخواهم مرا تجلیل و تعظیم كند كه هر كس شنیدنِ حق یا عرضه شدنِ عدالت بر او ناخوشایند و سنگین آید، عمل به ‏حق و عدالت بر او سنگین‌تر است، پس از سخن حق یا نظر عادلانه خودداری نكنید.‏
    (خطبه ۲۱۴ نهج البلاغه ،كتاب سیری در نهج‌البلاغه از مرتضی مطهری صفحات 125-126‏)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات