منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است

    شیخ ما روزی در حمام بود، درویشی شیخ را خدمت می‌کرد و دست بر پشت شیخ می‌مالید و شوخ بر بازوی او جمع می‌کرد، چنان‌که رسم قائمان باشد. تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد که:
    «ای شیخ! جوانمردی چیست؟»
    شیخ ما حالی گفت:
    «آن‌که شوخ مرد به روی مرد نیاوری».
    همه‌ مشایخ و ائمه‌ نیشابوری چون این سخن شنودند، اتفاق کردند که کسی در این معنا بهتر ازین نگفته است».

    اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابی سعید ابی‌الخیر

    شوخ: چرک
    قائم: دلاک و کیسه‌کش حمام

    بقیه در ادامه مطلب...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • زلال كه باشی آسمان در تو پیداست

     

    متن در ادامه مطلب...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ضرب المثل های ایرانی 
     خان مرو شده ، چنار جلوی خانه اش را نمی بیند
     

    نقل کرده اند دو نفر با هم بسیار صمیمی بودند . یکی از آن ها ناچار شد برای درس خواندن به سفر دور و درازی برود . دوست دیگر در شهر خودش ، یعنی شهر مرو ، ماند تا دوستش درسش را بخواند و برگردد . مرو در آن زمان یکی از شهرهای ایران بود که امروزه در کشور ترکمنستان قرار دارد . 

     کار دوستی که در مرو مانده بود ، تجارت بود . پول و ثروت خوبی به دست آورده و مورد اعتماد و احترام مردم بود. مدتی بعد از جدایی این دو دوست ، فرمانروای شهر مرو از دنیا رفت . خلیفه تصمیم گرفت تاجر را که مورد اعتماد مردم بود ، فرمانروا کند و همین کار را هم کرد . چند سال گذشت . مرد فرمانروا به ثروت بشتری دست یافت و برای خودش خانه بسیار بزرگی خرید و آنجا را محل فرمانروایی خود قرار داد . آدم های زیادی دور و برش جمع شدند . دیگر کسی نمی توانست به راحتی با او ملاقات کند . به همه دستور می داد و همه از او می ترسیدند. 

      دوستی که برای ادامه تحصیل به شهر دیگری رفته بود و عالم بزرگی شده بود ، به مرو بازگشت . وقتی دوست دانشمند وارد شهر شد ، مستقیم به خانه قدیمی دوستش رفت تا او را ببیند . همسایه ها به او گفتند که فرمانروا مدت هاست که خانه اش را فروخته و در خانه بزرگ دیگری زندگی می کند . وقتی که او شنید دوستش فرمانروا شده ، بسیار خوشحال شد . به خانه جدید او رفت . می خواست وارد خانه شود که جلویش را گرفتند . دربان خانه فرمانروا گفت : 

      " همین طور سرت را پایین انداخته ای و بدون اجازه می خواهی وارد خانه فرمانروا شوی ؟ تو کیستی و چه می خواهی ؟ " مرد دانشمند گفت : 

     " من غریبه نیستم . از دوستان قدیمی فرمانروا هستم . سال هاست او را ندیده ام . آمده ام تا با هم دیداری تازه کنیم . " دربان گفت : 

     " این طوری که نمی شود ، برو زیر آن درخت بنشین تا فرمانروا از خانه اش بیرون بیاید . اگر تو را ببیند و دلش بخواهد ، می توانی با او حرف بزنی ." 

      جلوی خانه فرمانروا درخت چنار بزرگی بود . مرد دانشمند رفت و زیر درخت نشست . ساعت ها منتظر ماند تا فرامانروا از خانه اش بیرون بیاید. عصر شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت که خبر دادند فرمانروا قصد دارد از خانه خارج شود . مرد دانشمند از جا برخاست و کنار درخت چنار منتظر ماند . فرمانروا از خانه بیرون آمد . ده پانزده نفر دور و برش را گرفته بودند . او در حالی که با اطرافیانش حرف می زد ، به طرف کالسکه اش رفت . در آن نشست و حرکت کرد. او حتی نیم نگاهی به دوست قدیمی اش که زیر درخت چنار ایستاده بود ، نینداخت . مرد دانشمند ابتدا از این ماجرا بسیار ناراحت شد . اما کم کم خودش را دلداری داد و با خود گفت : اطرافیانش اجازه ندادند که او دور و برش را نگاه کند . شاید چون عصر بود و نیمه تاریک ، نتوانست مرا ببیند . فردا حتما ً مرا خواهد دید . فردای آن روز هم مرد دانشمند به در خانه دوست قدیمی اش رفت و در انتظار دیدن او زیر درخت چنار ایستاد . این اوضاع چند روز ادامه داشت و تلاش مرد دانشمند برای دیدار با دوست قدیمی اش به جایی نرسید. او فهمید که حال و روز زندگی دوستش فرق کرده و به این زودی ها امکان ملاقات او فراهم نمی شود . از زیر درخت چنار دل کند و به مدرسه ای که در آن مشغول درس دادن شده بود ، رفت . 

      مدتی گذشت . یک روز خبر بر کناری فرمانروا در شهر پیچید . چند روز بعد فرمانروای جدید انتخاب شد . بعد از این اتفاق ، مرد دانشمند به خانه دوست قدیمی رفت . دیگر از دربان و آن خدم و حشم خبری نبود . در زد و وارد خانه شد . دو دوست پس از سال ها به هم رسیدند و از دیدن یکدیگر بسیار خوشحال شدند . دوستی که فرمانروا شده بود ، با ناراحتی به دوست دانشمندش گفت : 

      " فکر نمی کردم فراموشم کرده باشی و این قدر دیر به دیدنم بیایی . کاش آن روزها که فرمانروا بودم ، به دیدنم می آمدی . " مرد دانشمند گفت : 

      " بارها برای دیدن تو آمدم ، اما دربان هایت مرا به خانه راه نمی دادند . روزهای زیادی زیر سایه درخت چنار بیرون خانه ات نشستم تا شاید هنگام رفتن و آمدن ، تو را ببینم . اما تو اصلا ً به دور و برت نگاه نمی کردی . " فرمانروای سابق آهی کشید و گفت : 

      " راست می گویی ، من مغرور و خود پسند شده بودم و غیر از اطرافیان چاپلوسم کسی را نمی دیدم . آن قدر خودپسند شده بودم که حتی چنار به آن بزرگی را هم نمی توانستم ببینم ، چه رسد به کسی که زیر سایه چنار نشسته است . " دانشمند گفت : 

      " گذشته ها گذشته ، مواظب باش از این به بعد باد غرور چشم هایت را کور نکند . "
    از آن پس درباره کسی که به ثروت و مقامی می رسد و گذشته و دوستان قدیمی اش را فراموش می کند ، می گویند : 

     " مثل خان مرو شده ، چنار جلوی خانه اش را هم نمی بیند . "

    منبع:تاجریان
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سخنانی كوتاه از دیل كارنگی 

    دیل کارنگی در 24 نوامبر1888 در یک خانواده فقیر در میزوری به دنیا آمد. وی توسعه دهنده درس هایی در زمینه پیشرفت شخصی، فروشندگی و سخنرانی در جمع بود. ملیت او آمریکایی بود و در خانه اش ( اول نوامبر1955 ) در نیویورک درگذشت.

     

    دیگران را همان گونه كه هستند، بپذیرید.

     

    ما به وسیله چهار چیز با مردم در تماس هستیم. ارزش موقعیت ما از روی این چهار چیز معلوم می شود : آنچه انجام می دهیم، آنچه جلوه می كنیم، آنچه می گوییم، آن طور كه می گوییم.

     

    برای جلب علاقه باید اظهار علاقه مندی كرد

     

    شش راه برای جلب محبت مردم  :

    1- صمیمانه نسبت به غیر، علاقه مند باشید. 

    2- تبسمی بر لب داشته باشید. 

    3- به یاد بیاورید كه نام هر كس برای او شیرین ترین و مهم ترین لغت قاموس هاست.  

    4- شنیدن را بیاموزید، طرف خود را به شوق آورید كه از خود سخن بگوید.

    5 - با مخاطب از آنچه دوست دارد صحبت كنید.

    6- صمیمانه و صادقانه اهمیت او را برا ی خودش آشكار سازید

     

    بگذارید هر كس بر مبنای باور، فكر، آرزو، مطالعه و دانسته های خود قضاوت كند، نه این كه شخص طوطی صفت گفته دیگران را بازگو كند.

     

    اگر می دانید گناهكار هستید، بی درنگ و از صمیم قلب، گناه خود را به گردن بگیرید.

     

    تا به پل نرسیده ای از آن عبور نكن و برای شیر ریخته شیون به راه نینداز .

     

    به یاد آورید كه طرف شما صد برابر بیشتر به فكر گمان ها و آرزوهای خود می باشد تا اندیشه و گمان های شما.

     

    اگر ما به دنبال سعادت و خوشبختی هستیم، باید از فكر كردن درباره حق شناسی یا حق ناشناسی خودداری كنیم و محبت و خوبی را تنها برای شادی درون انجام دهیم.

     

    وقتی كه خود را برای بدترین وضع آماده كنیم، نگرانی در ما اثر ندارد.

     

    اگر اشخاص خودخواهی تلاش دارند شما را بفریبند، نامشان را از لیست نام های همنشینان خود خط بزنید، اما هرگز درصدد انتقام جویی برنیایید. زیرا اگر چنین كاری بكنید، خود را بیشتر از آن اشخاص آزار داده اید.

     

    حس غرور و خودبینی در تمام مردم یكسان است؛ تفاوتش تنها در نحوه ظهور آن است.

     

    نعمت های خود را بشمار، نه محرومیت ها را.

     

    برای زندگی فكر كنید، اما غصه نخورید.

     

    دو نفر از پنجره زندان به بیرون می نگریستند؛ یكی گل و لای را می دید و دیگری ستاره های درخشان را.

     

    اگر می خواهید فردی را با رای و نظر خود همراه كنید، بگذارید در كمال آزادی حرفش را بزند.

     

    برای راه یافتن به دل هر كس باید از چیزی سخن گفت كه نزد او عزیزتر است.

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سرمای انتظار

     

     پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز  پیری را دید كه با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

    از او پرسید : آیا سردت نیست؟

    نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه ، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

    پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا  برایت بیاورند.

    نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر، وعده اش را فراموش کرد.

    صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که درکنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

    ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم، اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  قرآن ! من شرمنده توام اگر...

    قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام

     که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند :" چه کس مرده است؟ "

      چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است .

     قرآن ! من شرمنده توام اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .

     یکی ذوق می کند که تو را بر روی برنج نوشته،‌ 

     یکی ذوق می کند که تو را فرش کرده ،

     ‌یکی ذوق می کند که تو را با طلا نوشته ، 

     ‌یکی به خود می بالد که تو را در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و …

     آیا واقعا خدا تو را فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

     قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند ،

     آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. 

      اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند ، مستمعین فریاد می زنند :” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

     قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای ! حفظ کردن تو با شماره صفحه ،

    خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟

     ای کاش آنان که تو را حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند .

     خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

     آنان که وقتی تو را می خوانند چنان حظ می کنند ،‌

     گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.

     آنچه ما با قرآن کرده ایم، تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیده ایم !

    منبع:http://7apachi.blogfa.com/

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • همچون آتش پاک و درخشنده باش

     همان گونه که پیوسته شعله های آتش رو به بالا می رود . شما نیز به سوی بالا به طرف روحانیت و انسانیت و ترقی و تعالی عروج یابید.

     آتش با هر چه برخورد کند ، آن را نیز چون خود درخشان می سازد. به همین گونه اهل پارس نیز باید با برخورداری از فروغ دانش و بینش ، دیگران را از فروغ نیکی اشا ( بهترین نظام هستی) بهره مند گرداند.

     زبانه های آتش هیچ گاه به سوی پایین میل نمی کند . شما نیز بکوشید تا مجذوب خواهش های نفسانی نشوید و پیوسته آمال بزرگ و معنوی را مد نظر داشته باشید.

     همان طور که آتش چیزهای ناپاک را پاک می کند و خود نیز آلوده نمی شود، شما نیز با بدی بستیزید. بی آن که خود را به آن ببالایید.

     آتش منبع زیبایی فعال بی قرار است , و تا باز پسین لحظه حیات از کوشش باز نمی ایستد. انسان نیز باید به مانند آتش باشد و آلودگی ها را از طریق رعایت اصول سه گانه ( اندیشه نیک, گفتار نیک, پندار نیک) از بین ببرد.

     زرتشت                                                                                             

     گرفته شده از سایت زرتشت

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  حکمرانی بر امواج حماقت مردم
     
       
    در همه طول تاریخ و عرض جغرافیا در هر جامعه ای که دیکتاتوری مستبد پیروزمندانه بر اریکه قدرت نشسته و مهار خودکامگی را گسسته ، قطعا زورق جور را بر امواج جهل و جمود مردم می راند.
      پیامبر اکرم (ص) در این باره می فرمایند :

    هر قومی، شایستۀ حکومتی است که دارد.

     یافته های جامعه شناسی نیز بر این باور پای می فشرند که نوع و روش حکمرانی حکومت ها و رویکردهای حاکمان تابعی از خواست و فرهنگ مردم آن جامعه است. به دیگر سخن وجود دیکتاتورهایی چون صدام حسین در عراق ، ملاعمر و طالبان در افغانستان و دیكتاتوری دیرپای شاهان پهلوی ، قاجار و.... در ایران واقعیت های پذیرفته شده این جوامع است. یعنی غیرممكن می نماید كه این گونه خودكامگان با همه قدرت نظامی خود بتوانند در جوامع و كشورهای پیشرفته و رشدیافته بتوانند چند صباحی حكومت كنند !! مردمی كه با فرهنگ دموكراتیك رشد و رویش كرده اند ، هرگز تن به خودكامگی هیچ دیكتاتوری نمی دهند.

     امروز می خواهم داستانی تاریخی برایتان نقل كنم كه ببینید چگونه در همیشه تاریخ، نهال علف هرز خودكامگی حاكمان در سرزمین شوره زاری رشد و رویش می كند كه كود متعفن جهل و جمود در آن پاشیده باشند !!!

     
    حكایت بهلول و هارون الرشید
      
     روزی هارون و بهلول  در کاخ خلافت نشسته بودند و به ساز و آواز رامشگران و بر بط نوازان گوش می دادند در این هنگام هارون رو به بهلول کرد و گفت : 

      برادر جان ! داستانی تاریخی برای ما روایت کن !

    بهلول گفت: می دانی که عمروعاص وزیر اعظم و مشاور معاویه بود . آ ن  دو در زیرکی و باهوشی در میان عرب شهرت داشتند .مورخان عقیده دارند که استحکام و استواری خلافت معاویه به مشورت های عمروعاص بستگی داشت و او بیشترین سهم را در به قدرت رسیدن معاویه دارا بود!

    عمرو عاص طراح نقشه های عجیب و غریبی بود که دائما علیه خلیفه وقت، یعنی حضرت علی(ع) می کشید و با فکر و و اندیشه های شیطانی خود بنیان حکومت معاویه را استوار کرد. 

    روزی معاویه در کاخ خود نشسته  و در حضورش عمروعاص ایستاده بود. ناگهان و بدون مقدمه عمروعاص رو به معاویه کرد و گفت : 

      ای پسر ابوسفیان ! آیا گمان می کنی که خود علی را شکست داده ای و خلیفه مسلمین شده ای ؟ معاویه گفت : ای پسر عاص ! آیا تو اندیشه ای غیر از این داری؟

    عمروعاص گفت : مسلما اگر مردم احمق و نادان نبودند، عناصر معلوم الحالی چون من و تو نمی توانستند بر ایشان حکومت کنند.

    اکنون خریت و جهالت ایشان (هوادارانت)را به تو ثابت می کنم، تا بدانی که بر چه موجوداتی حکومت می کنی!

    هنگام ظهر آن ها به مسجد رفتند تا خلیفه(معاویه) نماز بگزارد . بعد از نماز عمروعاص رو به مردم کرد و گفت :

     ای مردم شام ! می خواهم حدیثی را برایتان نقل کنم که خود صد در صد بر جعلی و ساختگی بودن آن یقین دارم.

    مردم کاملا ساکت شدند و گوش به کلام او دادند ! عمرو عاص گفت: 

      حدیث این است که هر کس بتواند زبان خود را از دهانش بیرون آ ورد و آن را به نوک بینی اش بزند ، بهشت بر او واجب خواهد شد.

    در این هنگام تمام افرادی که در مسجد بودند، زبان خود را بیرون آوردند و با سعی و کوشش زیاد آن را به بینی شان رسانیدند!

    عمرو عاص که از نادانی آن ها خنده اش گرفته بود، سعی می کرد خودش را نگه دارد ، اما با دیدن معاویه که می کوشید زبانش را به بینی اش برساند، نتوانست جلوی خود را بگیرد و شروع به خندیدن نمود و برای این که اعتبار خود  را در بین مردم از دست ندهد، از مسجد بیرون رفت .

    عصر همان روز عمرو عاص معاویه را در کاخ خود ملاقات کرد و به او گفت : 

      بر تو ثابت شد که پیروانت چقدر احمق اند و احمق تر از آن ها تو بودی که با وجود این که می دانستی این حدیث جعلی است، باز سعی می کردی با انجام دادن آن بهشت را بر خود  هموار سازی. از این رو اطمینان دارم که تو خلیفه احمق ها هستی !

    هارون در حالی که از این داستان بهلول خنده اش گرفته بود گفت : 

      راستی ماهم کارهای انجام می دهیم که بی شباهت به اعمال گذشتگانمان نیست و در نادانی و حماقت از آن ها عقب نمی مانیم .

    منبع داستان:http://www.tebyan.net/weblog/ramin_tebyan/post.aspx?PostID=94693

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • چهل حدیث از امام موسی کاظم (ع)

     امروز هفتم صفر مصادف با فرخنده زادروز امام موسی کاظم(ع) است. ضمن عرض تبریک و تهنیت ، پاس سخن ایشان می نشینیم. باشد تا در این روز مبارك بتوانیم از این خرمن ، خوشه ای و از این توش، توشه ای برگیریم: 


     


    قالَ الا مام موسى بن جعفر الکاظم صلوات اللّه علیه :

    1. وَجَدْتُ عِلْمَ النّاسِ فى اءرْبَعٍ: اءَوَّلُها اءنْ تَعْرِفَ رَبَّکَ، وَالثّانِیَةُ اءنْ تَعْرِفَ ما صَنَعَ بِکَ، وَالثّالِثَةُ اءنْ تَعْرِفَ ما اءرادَ مِنْکَ، وَالرّبِعَةُ اءنْ تَعْرِفَ ما یُخْرِجُکَ عَنْ دینِکَ.
    فرمود: تمام علوم جامعه را در چهار مورد شناسایى کرده ام :
    اوّلین آن ها این که پروردگار و آفریدگار خود را بشناسى و نسبت به او شناخت پیدا کنى .
    دوّم ، این که بفهمى که از براى وجود تو و نیز براى بقای حیات تو چه کارها و تلاش هایى صورت گرفته است .
    سوّم ، بدانى که براى چه آفریده شده اى و منظور چه بوده است .
    چهارم ، معرفت پیدا کنى به آن چیزهایى که سبب مى شود از دین و اعتقادات خود منحرف شوى ؛ یعنى راه خوشبختى و بدبختى خود را بشناسى و در جامعه چشم و گوش بسته حرکت نکنى.

     

    بقیه در ادامه مطلب...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  همكارى با  حکام ستمگر و خودکامه

     حضرت امام موسی کاظم(ع) اگر احساس مى‏كرد كسانى كه به نظام حكومتى داخل مى‏شوند، نمى‏توانند به نفع اهل حق و شیعیان عمل نمایند، آنان را از همكارى با طاغوت نهى كرده، از عواقب وخیم آن برحذر مى‏داشت.

    زیاد بن ابى سلمه از یاران امام كاظم(علیه‏السلام) بود، ولى بدون اطلاع آن حضرت در دستگاه خلافت عباسى مشغول به كار شده بود. او روزى به محضر امام هفتم آمد. حضرت از او پرسید:

      اى زیاد! آیا تو در امور دولتى اشتغال دارى؟ گفت: بلى.

    امام فرمود: چرا با حكومت ستمگران همكارى مى‏كنى و به شغل آزاد نمى‏پردازى؟

    امام كاظم علیه السلام

    زیاد گفت: سرورم! مخارج من زیاد است؛ چرا كه من فردى اجتماعى هستم و خانه‏ام پر رفت و آمد است و افراد تحت تكفل دارم و هیچ‏گونه پشتوانه اقتصادى هم ندارم. درآمد من منحصر به همین شغل دولتى است. امام كاظم(علیه‏السلام) فرمود:

      اى زیاد! اگر از كوه بلندى سقوط كنم و بدنم قطعه قطعه شود، در نزد من بهتر است از این كه با ستمگران همراهى و همكارى نمایم، مگر این كه غصه‏اى را از دل مؤمنى برطرف نموده، یا مؤمن گرفتارى را نجات داده، یا مؤمن بدهكارى را از زیر بار بدهى رها سازم. (3)

    صفوان بن مهران جمّال یكى دیگر از دوستان امام موسى بن جعفر(علیهماالسلام) مى‏باشد. او شترهاى متعددى داشت و آنان را در اختیار كاروان‌هاى تجارتى و زیارتى قرار داده و از اجاره آنان امرار معاش مى‏كرد. او مى‏گوید: روزى امام كاظم(علیه‏السلام) را زیارت كردم. امام به من فرمود: 

     صفوان ! تمام كارها و رفتار تو مورد پسند ماست، جز یك عمل تو! عرضه داشتم: فدایت شوم كدام عمل؟ فرمود: 

     شترانت را به این مرد ستمگر (هارون)كرایه داده‏اى. عرض كردم: به خدا سوگند! من آن را براى فسق و فجور و شكار و لهو كرایه نداده‏ام، بلكه براى زیارت بیت الله اجاره داده‏ام. من هیچ گونه علاقه‏اى به آن مرد ندارم و غلامان خود را به همراه كاروان زیارتى هارون فرستاده‏ام تا به غیر از عمل حج در كار دیگرى به كار گرفته نشوند.

    امام فرمود: اى صفوان! آیا كرایه تو هنوز به عهده آنان هست یا پرداخته‏اند؟ گفتم: بلى، هنوز كرایه نگرفته‏ام. فرمود: 
      صفوان! آیا دوست دارى كه هارون و یارانش تا زمانى كه كرایه‏ات را نپرداخته‏اند، زنده بمانند تا برگشته و بدهى تو را بپردازند؟ گفتم: بلى. امام كاظم فرمود: 
      «فَمَنْ أَحَبَّ بَقاءَهُمْ فَهُوَ مِنْهُمْ وَ مَنْ كانَ مِنْهُمْ كانَ وَرَدَ النّار(4)؛ 
     هر كس بقاى ستمگران را (و لو چند روزى) دوست داشته باشد، از آنان محسوب مى‏شود و هر كس از آنان محسوب شود، داخل آتش(جهنم) خواهد شد.» 

    منبع: تبیان

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات