سفرنامه من از:
شهر سرب و سراب (۱)
سال هاست كه از شهر هرت ،رویت ها داشتم و روایت ها نگاشتم ؛ از این شهر شهیر ، قصه ها نوشتم و غصه ها سرشتم ؛ اما هماره در این اندیشه بودم كه بر این دیار همجوار و حصار انحصار گذری و سفری داشته باشم.
اكنون فرصتی دیدم و سفری را آغازیدم . این دفتر سفرنامه من است از این شهر شگفت انگیز و دیار رنگ آمیز ؛ شهری سیراب از سرب و سراب و تشنه جرعه ای از آفتاب !
***********************
من شهری را دیدم که برای ایجاد وحدت ، مردم را قالب گیری! می كردند و برای حفظ این وحدت یك دستگاه چمن زنی اختراع كرده بودند كه هر كس قد و اندازه فكر و اندیشه اش بیشتر رشد می كرد و از دیگران فراتر می رفت، سرآمد او را می بریدند تا وحدت كاملا حفظ شود. هر روز صبح در این پادگان فكری همه اندیشه ها را به خط می كردند و فرمانده شعورها با یك فرمان نظامی : از جلو نظام !! همه اندیشه های متجاوز از حد و حدود را مشخص می كرد و به دست تیغ ماشین جمن زنی می سپرد!
من كشاورزانی را دیدم كه گندم می كاشتند و به گاه درو ، كاه را برمی داشتند و گندم را فرومی گذاشتند!
من كسانی را دیدم كه خردهایشان در چشم هایشان بود، همه پدیده ها در نگاهشان یا سپید بود یا سیاه . دیگر رنگ ها باید خود تكلیف خود را تعیین می كردند؛ یا باید در صف سپیدها محو شوند و یا به صفوف سیاه ها بپیوندند ؛ چون حد فاصلی وجود نداشت.
ادامه دارد....