منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •                      سفرنامه من از:

           شهر سرب و سراب (۱)

      سال هاست كه از شهر هرت ،رویت ها داشتم و روایت ها نگاشتم ؛ از این شهر شهیر ، قصه ها نوشتم و غصه ها سرشتم ؛ اما هماره در این اندیشه بودم كه بر این دیار همجوار و حصار انحصار گذری و سفری داشته باشم.  

      اكنون فرصتی دیدم و سفری را آغازیدم . این دفتر سفرنامه من است از این شهر شگفت انگیز و دیار رنگ آمیز ؛ شهری سیراب از سرب و سراب و تشنه جرعه ای از آفتاب !

                                ***********************

       من شهری را دیدم که برای ایجاد وحدت ، مردم را قالب گیری! می كردند و برای حفظ این وحدت یك دستگاه چمن زنی اختراع كرده بودند كه هر كس قد و اندازه فكر و اندیشه اش بیشتر رشد می كرد و از دیگران فراتر می رفت، سرآمد او را می بریدند تا وحدت كاملا حفظ شود. هر روز صبح در این پادگان فكری  همه اندیشه ها را به خط می كردند و فرمانده شعورها با یك فرمان نظامی : از جلو نظام !! همه اندیشه های متجاوز از حد و حدود را مشخص می كرد و به دست تیغ ماشین جمن زنی می سپرد!

     من كشاورزانی را دیدم كه گندم می كاشتند و به گاه درو ، كاه را برمی داشتند و گندم را فرومی گذاشتند! 

     من كسانی را دیدم كه خردهایشان در چشم هایشان بود، همه پدیده ها در نگاهشان یا سپید بود یا سیاه . دیگر رنگ ها باید خود تكلیف خود را تعیین می كردند؛ یا باید در صف سپیدها محو شوند و یا به صفوف سیاه ها بپیوندند ؛ چون حد فاصلی وجود نداشت. 

    ادامه دارد....

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • راننده اتوبوس و کشیش در صف بهشت  

    در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند.

    نوبت راننده که رسید فرشته‌ای نگاهی عمیق به کارنامه‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمایید بهشت.
    نوبت کشیشه که رسید، فرشته نگاهی به کارنامه‌اش کرد و بی معطلی گفت: 

     شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.
    کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: 

     این بی عدالتیه که این یارو ، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.
    فرشته با مهربانی بهش گفت: 

     ببین، اون یارو رانننده اتوبوس وقتی رانندگی می کرد، تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند، ول می کردند؛ فقط دعا می کردند، ولی تو ، وقتی موعظه می خوندی، تمام کسانی که تو کلیسا بودند، خوابشون می گرفت.
     
    گردآوری: گروه اینترنتی تاجریان

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •      علت زوال حکومت ها

    درکتاب « پیکار صفین، نصرابن مزاحم » که شاید قدیمی ترین کتاب روایی– تاریخی در مورد جنگ صفین باشد، آمده است که بعد از استقرارحضرت امیر (ع) در کوفه، ایشان مسافرتی به مناطق فارس نشین و ایرانی در نزدیکی کوفه می کنند و در یک آبادی از مردم در مورد شاهان ایرانی سوال می کنند. بزرگ روستا می گوید: 

     « در سنت شاهان ایرانی چیزهایی بود به نفع رعیت و چیزهایی بود به نفع پادشاه، تا این که خسروپرویز آمد و هرچه به نفع رعیت بود منسوخ کرد و هرچه به نفع پادشاه بود نگاه داشت و این موجب اضمحلال پادشاهی آنان شد. »

     

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  تقدیم به انسان های دوست داشتنی

    دکتر وین والتر دایر (Wayne Walter Dyer) در ۱۰ می ۱۹۴۰ در شهر دیترویت از توابع ایالت میشیگان در ایالات متحده امریکا در خانواده‌ای فرهنگی به دنیا آمد.

    او یک نویسنده و سخنران است. یک عنوان از کتاب های او به نام "قلمرو اشتباهات شما" در سال ۱۹۷۶ در حدود ۳۰ میلیون نسخه فروخت و جزء یکی از بالاترین رکوردار فروش کتاب‌ها در تاریخ شد. دایر در سال ۱۹۸۷ به عنوان بهترین سخنران ایالات متحده شناخته شد.

    دایر هم اکنون در مائوی، هاوایی زندگی می‌کند. در اینجا گزیده هایی از افکار، تحلیل ها و پندهای آموزنده اش را نسبت به آنچه که ما آن را زندگی می نامیم، مرور می کنیم.

     

    دنیا مانند پژواك اعمال و خواست های ماست. اگر به جهان بگویی: "سهم منو بده..."
    دنیا مانند پژواكی كه از كوه برمی گردد،
    به تو خواهد گفت: "سهم منو بده..." و تو در كشمكش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی.
    اما اگر به دنیا بگویی: "چه خدمتی برایت انجام دهم؟..."
    دنیا هم بتو خواهد گفت: خدمتی برایتان انجام دهم؟ چه ؟ ..."



    هر كس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به كسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خواهد دید،
    چرا كه هركس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول است.
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان بی پایان هردمبیل و شهر هرت 

     قصه بیستم از قصه های شهر هرت 

     

     لطفا ادامه مطلب را مطالعه فرمایید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • جملات بسیار زیبا درباره موفقیت

     

    لطفا در ادامه مطلب  بخوانید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • قصه پادشاه و كنیزك

     

    ادامه مطلب را بخوانید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  
    طنز/ روباه و کلاغ

    کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.
    روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:
    ای وای تو اونجایی!  می دانم صدای معرکه ای داری! چه شانسی آوردم!  اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
    کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
    این حرف های مسخره را رها کن!
    اما چون گرسنه نیستم ،حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
    روباه گفت:ممنونت می شوم ، بویژه که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم.
    کلاغ گفت:باز که شروع کردی! اگر گرسنه ای جای این حرف ها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
    روباه دهانش را باز باز کرد.
    كلاغ گفت:بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تكه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
    روباه گفت:بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش می گن بسکتبال .
    خلاصه ... بعد روباه چشم هایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
    روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد:
    بی شعور، این چی بود!
    کلاغ گفت:کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تغاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد.

    منبع: گروه اینترنتی تاجریان
    آخرین ویرایش: شنبه 23 بهمن 1389 06:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • نبوغ ایرانی !!  / طنز

     لطفا ادامه مطلب را بخوانید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  مرد زاهد و سنگ گرانبها

    مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد. کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبا و گرانبهایی درون چشمه دید، آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.

    در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت:

    آیا آن سنگ را به من می دهی؟

    زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.

    چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد در کوهستان برگشت و تا او را دید به او گفت:

    من خیلی فکر کردم تو با این که می دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:

    من این سنگ را به تو بر می گردانم ، ولی در عو ض چیز گرانبهای دیگری از تو می خواهم.

    به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات