منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • پیامك های سال نو و نوروز باستانی

     

    لطفا  ادامه مطلب را بخوانید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  زود برو مادرت را بیاور اینجا !!

    روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟ 

     پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید: 

      پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم .

    در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند  که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد.  پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت. هر دو خیلی‌ متعجب تماشا می کردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد.

    پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت :  پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا !!

    آخرین ویرایش: جمعه 27 اسفند 1389 07:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • قصه و فلسفه چهارشنبه سوری

     

    این قصه شیرین تاریخی را در ادامه مطلب بخوانید.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 25 اسفند 1389 06:44 ق.ظ نظرات ()

     سفرنامه من از 

    شهر سرب و سراب (13)

     

     *من مدیرانی را دیدم که در لابه لای نامه ها و بخشنامه ها شخصیت اصیل را گم کرده و هویت فسیل را یافته بودند. در دنیای ایشان رشد و رویش فراموش و شعله پویه و پویش خاموش شده بود. در حالی که با یک نسیم خلاقیت می شد از پاییزها جوانه های بهاران و از میزها سبزه های بوستان برآورد.

     *امروز خورشید را دیدم. از او سراغ سایه را گرفتم. گفت: عمری است هر لحظه و هر ساعت در جست و جوی سایه هستم؛ اما او را نمی یابم. تنها كسانی می توانند او را ببینند كه از من روی برمی گردانند و به من پشت می كنند.

     *من جمله ای را دیدم كه با حاودانگی یگانه بود و با نقطه پایانی، بیگانه . هر چه آن را می نوشتی، به‌آخر نمی رسید و آن قصه دو خط موازی شهروندان رام و شهریاران خودكام بود ؛ شهروندانی هماره « مکلف » و شهریارانی همیشه « محق ».

     * من دستمالی را دیدم خیس شده از اشک دیده و سرشک تراویده ،  با آن می شد هر گره ای را گشود و هر گونه غبار را زدود ، اما این دستمال خیس نمی توانست غبار ریا را از چهره بزداید!   

    ادامه دارد...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • قلعه قزل ارسلان

    این حكایت حكیمانه تاریخی را در ادامه مطلب بخوانید...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •           
           وب نامه شفیعی مطهر چشم به راه رهنمودهای شما :  
     
     
     
     
    این وبلاگ هر روز آپ می شود
    این پست ثابت است
    آخرین ویرایش: یکشنبه 12 تیر 1390 06:56 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • اسکناس صد یورویی 

    درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.

    ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.

    او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یورویی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.


    صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. 

    قصاب اسکناس 100 یورویی را برمی دارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.

    مزرعه دار، اسکناس 100 یورویی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت می دهد.

    تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یورویی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود، می برد.

    داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد، زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود؛ چون هنگامی که دوست خودش را یک شب به هتل آورد، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.


    حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.

    در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس 100 یورویی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
     
    در این پروسه هیچ کس صاحب پول نشده است.
    ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی به یكدیگر ندارند. همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با بک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند

    reza -http://ideaandcreativity.com/96
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  سفرنامه من از 

    شهر سرب و سراب (12)

    *من كشتی بانی را دیدم كه یك ملت را بر زورق یك انقلاب نشانید و در دریای روزگار دوری زد و سرنشینان را به جای جزیره آرمان ها در ساحل حرمان ها پیاده كرد....و كمتر كسی این انحراف مسیر و تلبیس و تزویر را در قطب نمای قلب خود احساس كرد... 

    * من زودپزی را دیدم به نام خاورمیانه كه سال ها ، بل قرن ها آشپزان خودكامه و مدیران سیاه نامه حتی  همه منافذ سوپاپ ها را هم بسته بودند....در نتیجه كم كم خون در رگ ها جوشید و ناگهان دیگ تركید.
     

     

    *من برگی را دیدم فروریخته از جور پاییز و نشسته بر نیمكتی رنگ آمیز ؛ با خاطری انباشته از خاطرات و لوحی نگاشته از خطرات ؛ خاطراتی سبز از بهار و خطراتی زرد از ریزش روزگار . روزی سبز سبز سر برآورد و روزگاری جبه ای زرد زرد در بر كرد.  

     

    *- من شهریاری را دیدم كه هماهنگ با بادكنك دوران كودكی اش بزرگ شده بود. بادكنك را بالن ساخته و به همراه آن بالا رفته بود.... بالا...بالاتر...خیلی بالا ! بال در بال باد ها سینه سپهر را درنوردیده و فاصله خاك تا افلاك را پریده بود ؛ اما سقوط او در گروی یك نیش مور یا گزش زنبور بود!! 

      ادامه دارد...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •      مشاور !

    چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله  یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. رانندۀ آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفش های Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: 

      اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آن ها را به من خواهی داد؟

    چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

    جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه  NASA روی اینترنت شد، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای ( GPS ) را فعال کند . منطقۀ چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحۀ کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدۀ عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

    بالاخره 150 صفحه اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آن ها را به چوپان می داد، گفت: 

      شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

    چوپان گفت: درست است. حالا همین طور که قبلا توافق کردیم، می توانی یکی از گوسفندها را ببری.

    آنگاه به نظاره ی مرد جوان پرداخت که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود . وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد.مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

    چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

    مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

    چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. اولا بدون این که کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. ثانیا برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. ثالثا و مضافا، این که هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ گله را برداشتی !! 

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • من که می دانم ...

     

    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف كرد و آسیب دید. عابرانی كه رد می ‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

    پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: 

      “باید ازشما عكسبرداری بشود تا جایی از بدنت آسیب و شكستگی ندیده باشد.

    پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عكسبرداری نیست.

    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پاسخ داد : 

      زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می ‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی ‌خواهم دیر شود.

    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد. حتی مرا هم نمی‌شناسد.

    پرستار با حیرت گفت: وقتی كه نمی ‌داند شما چه كسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می ‌روید؟

    پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

    اما من كه می ‌دانم او چه كسی است.

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات