منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 31 شهریور 1389 06:41 ق.ظ نظرات ()

           مناقصه به سبک ایرانی / طنز

    تعمیر و نگه داری از كاخ سفید به صورت یك مناقصه مطرح شد.

    یك پیمانكار آمریكایی، یك مكزیكی و یك ایرانی در این مناقصه شركت كردند.

     

    پیمانكار آمریكایی پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را 900 دلار اعلام كرد.

    مسؤول كاخ سفید دلیل قیمت گذاری اش را پرسید و وی در پاسخ گفت:

    400 دلار بابت تهیه مواد اولیه + 400 دلار بابت هزینه های كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

     

    پیمانكار مكزیكی هم پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را 700 دلار اعلام كرد.

    300 دلار بابت تهیه مواد اولیه + 300 دلار بابت هزینه های كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

    ..

    ..

    ..

    ..

    ..

    ..

    ..

    ..

    ..

    اما نوبت به پیمانكار ایرانی كه رسید بدون محاسبه و بازدید از محل به سمت مسؤول كاح سفید رفت و در گوشش گفت: 

     قیمت پیشنهادی من 2700 دلار است!!!

    مسؤول كاخ سفید با عصبانیت گفت: تو دیوانه شدی، چرا 2700 دلار؟!!!!!

    پیمانكار ایرانی در كمال خونسردی در گوشش گفت: آرام باش ...

    ..

    1000 دلار برای تو ...... و 1000 برای من ....... و انجام كار هم با پیمانكار مكزیكی.

    و پیمانكار ایرانی در مناقصه پیروز شد !!!!

    منیع:داستان های تکان دهنده

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 30 شهریور 1389 06:16 ق.ظ نظرات ()

    دو حکایت حکیمانه از بین خاطرات غبارگرفته

    امروز در لا به لای کتاب های قدیمی ام دفترچه ای یافتم که در ۵۰سال پیش در کلاس ششم ابتدایی آن را نوشته بودم . این دفتر مرا به کوچه باغ های کودکی برد . یادش به خیر در کلاس ششم ابتدایی معلمی داشتیم به نام آقای عباس تشکر . ایشان به جای مشق شب از ما خواسته بود هر شب دو صفحه از کتاب فارسی را رونویسی کنیم .من در آن زمان یک دفترچه با جلد مقوایی محکم خریدم و کوشیدم تمام صفحات کتاب فارسی – حتی عکس ها و تمرینات و...  را در دفترچه خود عینا منعکس کنم . بنابراین اکنون دفترچه کهنه مشق من نمونه ای از کتاب فارسی ششم ابتدایی سال 1337شمسی است .

    برای درک حال و هوای آن سال ها و تجدید خاطرات گذشته برخی از اشعار و حکایات آن کتاب را برایتان می نویسم :

    سعی و عمل

    به راهی در سلیمان دید مــوری

    که با پای ملـخ می کــــــرد زوری

    به زحمت خویش را هر سو کشیدی

    و زآن بار گران هر دم خمـــــیدی

    چنان بگرفته راه سعی در پــیش

    که فارغ گشته از هر کس جز از خویش

    نه اش پروای از پای اوفــــــــتادن

    نه اش سودای کار از دست دادن

    به تندی گفت کای مسکین نادان

    چرایی فارغ از ملک سلــــیمان؟

    بیا زین ره به قصر پادشــــــاهی 

    بخور در سفره ما هر چه خواهی

    چرا باید چنین خونابه خــــوردن

    تمام عمر خود را بار بـــــــــردن؟

    ره است اینجا و مردم رهگذارند

    مبادا بر سرت پایی گــــــــــذارند

    مکش بیهوده این بار گــــــــران را

    میازار از برای جســـــــــم جان را

    بگفت از سور کمتر گوی با مــــــور

    که موران را قناعت خوش تر از سور

    چو اندر لانه خود پادشــــــــاه انـد

    نوال پادشــــــــــاهان را نخواهــند

    نیفتد با کسی ما را ســـــــرو کار

    که خود هم توشه داریم و هم انبار

    چو ما خود خادم خویشیم و مخدوم

    به حکم کس نمی گردیم محـکوم

    مرا امید راحت هاست زین رنــــج

    من این پای ملخ ندهم به صد گنج

    گرت همواره باید کامکاری

    ز مور آموز رســــــم بردباری

    حساب خود نه کم گیر و نه افزون

    منه پای از گلیم خویـــــش بیرون

    چه در کار و چه در کار آزمودن

    نباید جز به خود محــــــــتاج بودن

         ( پروین اعتصامی)

     یک ده ویران بیاب ! (یک حکایت )

    یکی از ملوک فارس بر وزیر خود خشم گرفت . او را معزول  و دیگری را برای وزارت نامزد کرد و آن معزول را گفت :

    برای خویشتن جایی اختیار کن ، تا به تو بدهم که تو با قوم و دارایی خویش آنجا روی و مقام کنی .

    وزیر گفت : مرا دارایی نمی باید و هیچ جای آبادان نخواهم که به من دهند . ملک اگر بر من همی رحمت کند ، از مملکت خویش دهی ویران به من دهد ، تا من آن ده آبادان کنم و آنجا بنشینم . ملک فرمود که چندان ده ویران که خواهد ، وی را دهند . 

    اندر همه مملکت پادشاه بگردیدنددهی ویران نیافتند . باز آمدند و خبر دادند که اندر همه مملکت ده ویرانی به دست نمی آید .

    وزیر ملک را گفت : ای خداوند من ! من خود می دانستم که در عمل و تصرف من ویرانه نیست . اما این ولایت را که از من بازگرفتی بدان کس ده ، که اگر وقتی از او بازخواهی ، همچنان به تو بازسپارد که من سپردم .

    چون این سخن معلوم شد از آن وزیر معزول عذرها خواست و وی را خلعت فرستاد و وزارت به وی باز داد .

      ( فارسی ششم ابتدایی -۱۳۳۷شمسی)

    منبع در مدارا:http://modara.blogfa.com/8712.aspx

    آخرین ویرایش: سه شنبه 30 شهریور 1389 06:35 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •   کتابت را جا بگذار / کمپین کتاب خوانی در لینک زیر:

    http://modara.blogfa.com/ 

    **********************************************

      کم گفتن و...

    لقمان حکیم پسر را گفت:

    امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان.

    آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور .

    شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.

    دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.

    روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.

    روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد .

    روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏ها بخواند.

    پسر گفت:

    امروز هیچ نگفته‏ام تا برخوانم.

    لقمان گفت:
    پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى.

    (منبع:http://www.shayeste.net/)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • قصه آفرینش فرشته ای به نام زن 

     

      هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: 

      این زن است. وقتی با او روبه رو شدی، مراقب باش که ...

      اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع كرد و چنین گفت: 

       بله وقتی با زن روبه رو شدی ،مراقب باش که به او نگاه نكنی. سرت را به زیر افكن تا افسون افسانه گیسوانش نگردی و مفتون فتنه چشمانش نشوی كه از آن ها شیاطین می بارند. گوش هایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی كه مسحور شیطان می شوی. از او حذر كن كه یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری كه خدا در آتش قهرت می سوزاند و به چاه ویل سرنگونت می کند.  مراقب باش....

      و من بی آن كه بپرسم: پس چرا خداوند زن را آفرید؟ گفتم: به چشم.

      شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد كه: 

     خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شكر كن و هیچ مگو....

      گفتم: به چشم.

      در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست می داشتم بر موجی كه مرا به سوی او می خواند، بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم.

      هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا كسی كه نمی شناختم، اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می كردم . دیگر تحمل نداشتم. پاهایم سست شد. بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمی دانستم چرا؟

      قطره اشكی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...

      به خدا نگاهی كردم .مثل همیشه لبخندی با شكوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آن كه حرفی بزنم و دردم را بگویم،  می دانست.

      با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبه رو شدی ،مراقب باش كه او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی. مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشكنی كه او بسیار شكننده است. من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمی بینی كه در بطن وجودش موجودی را می پرورد؟

    من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری ،به چشمانش نگاه نكن، گیسوانش را نظر مینداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهیای این دیدار كنم...

    من اشك ریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: 

      پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید كردی ؟!

    خدا گفت: من؟!!

    فریاد زدم: شیخ آن حرف ها را زد و تو سكوت كردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی، چرا حرفی نزدی؟!!

    خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: 

     من سكوت نكردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...

    و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرف های پیشینش را تكرار می كند ...

     

    پی نوشت: باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...

    منبع:http://kaakaa.blogfa.com/

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ناسپاس
    معلم پیرمدرسه جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی ومقداری پول را به خانه زن فقیری با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید، شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: 
       ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ، ولی به جای این که دوباره سر کار آهنگری برود، می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود . 

    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آن ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدند وضع ما خراب شده، از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید، ما به شدت به آن ها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

     معلم پیر گفت : ولی حقیقتش این است که من این بسته ها را نفرستادم .

    زن با تعجب زیاد پرسید: پس چه کسی این ها را فرستاده است ؟! 

    او جواب داد : یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا این ها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه ؟ همین جملات را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: 
      راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود ...

    منبع:http://affectation.blogfa.com/

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 24 شهریور 1389 05:54 ق.ظ نظرات ()

    بیماری عفونی بدگمانی


    سوءظن


    داستان زیر رابخوانیم وعمل کنیم 

    ﴿یا أیها الذین آمنوا اجتنبوا كثیراً من الظن أن بعض الظن إثم

    ﴿ولاتقف مالیس لك به علم

    ای اهل ایمان اجتناب کنید از خیلی از گمان ها،بعضی از گمان های شما گناه است .

     مسلمان حق ندارد به برادر دینی اش گمان بد ببرد .هر عملی را که می بیند و هر گفته ای را که می شنود، وظیفه اش این است که حمل بر صحت کند.

    عالمی بود در تهران به نام سید مهدی قوام .این عالم متخلق، خیلی در س ها به مردم داد و زندگی پر باری داشت. یکی از شاگردانش که با ایشان مانوس بود ، می گفت :

      شبی درخیابان ری می رفتم که بر خورد کردم به سید مهدی، دیدم دارد می رود و زنی هم پشت سرش به دنبال اوست. آن زن ظاهر متدینی نداشت. یعنی نمی خورد که وابسته به یک بیت روحانی باشد. یک مرتبه شیطان گرفتارم کرد و بدگمانی پیش خودگفتم: پس سید مهدی قوام هم آدم فاسد و خرابی بوده که آخر شب با یک زن بی بند و بار دارد می رود، دنبالشان راه افتادم. - قرآن می فرماید:( و لا تجسسوا) ، تجسس نکنید.دونفر دارند با همدیگر می روند شما وظیفه ندارید دنبالشان راه بیفتید ببینید این زنش هست یا نه؟.چنین وظیفه ای نداریم.قرآن  تصریح می کند تجسس در امور هم نکنید.یعنی در کار همدیگر مداخله نکنید، فضول کار همدیگر نباشید. 

      آن شب آنان را تا میدان امام (توپخانه سابق)تعقیبشان کردم، با همدیگر توی یک مسافر خانه ای رفتند که آن مسافر خانه هم ،خیلی خوشنام نبود، دیگه گمانم داشت به یقین تبدیل می شد ،در دلم گفتم که هر چه بگندد نمکش می زنند،  وای از آن وقت که بگنددنمک. پس سید مهدی قوام هم کارش خراب بوده و ما نمی دانستیم.عجب!

        اول کاری که کردم پای درس ایشان نرفتم ،یک روز رفتم،توی دلم به او خندیدم و گفتم:ما که تو را دیدیم داشتی با زنی می رفتی، پای درس استاد نشستم و به یک ستون تکیه دادم...،ایشان هم درس اخلاق می گفت و عده ای هم از بازاری ها می آمدند و استفاده می کردند. روی صندلی نشست و پس از " بسم الله الرحمن الرحیم " ، همین آیه  مورد بحث را مطرح کرد، ( ان بعض الظن اثم ) ، ایشان تاکید كرد بعضی گمان های شما معصیت است، انسان حق ندارد نسبت به برادر دینی اش گمان بد ببرد .

      بعد رویش را به من کرد، در باطن با همه حرف می زد و در ظاهر با خود من، گفت:

       خوب عزیز من، تو مثلا در دل شب، توی خیابان داری می روی،می بینی سید دارد با زنی می رود، خوب وظیفه دینی تو حمل به صحت است،بگو شاید این بیچاره گرفتار است به او مراجعه کرده،شاید بیچاره بدبخت گنهکاری است که آمده پیش سید توبه کند، بگو شاید بیچاره پولی می خواهد که سید رفته پولی برایش تهیه کند، این همه شارع برای تو راه باز کرده است،توی بی انصاف همه راه ها را رها کردی ، آمدی توی کوچه و با بدگمانی،گفتی که سید یک زنی را گرفته که با او گناه کند،کجا اسلام این

    را گفته که تو چنین تفکری داشته باشی؟ در حالی که این همه راه حمل به صحت برای تو باز است؟

       سید تمام مسائل راداشت یکی یکی می گفت. مثل این که انگار ما فی الضمیر مرا می خواند:

       خب چرا درس را تعطیل کردی؟ خودت را عقب انداختی؟چند روز است نیامدی؟

      من قدری دلم آرام شد، اما ته دلم صاف نشد.

    مدتی گذشت و سید مهدی قوام مریض شد و به رحمت خدا رفت، در تشییع جنازه  سید، یکی از دوستان نزدیک او مرا صدا زد، گفت : فلانی ! گفتم: بله ، گفت : می دانی سید حالات عجیبی داشت، گفتم : بله، گفت:

      یک مطلبی را من با چشم خودم از ایشان دیدم .خوب است برای تو تعریف کنم،حالا که مرده و رفته دیگر راضی است که حسن هایش را تعریف کنیم، گفتم: بگو،گفت:

        ایام فاطمیه بود . من در شمیران پای منبر سید می رفتم، به مناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ده شب مراسم عزاداری بود، منبرش که تمام شد، برگشت به من گفت که فلانی! گفتم : بله، گفت:  حالش را داری امشب برویم با همدیگر الواطی کنیم؟  من اول تعجب

    کردم،گفتم:  آقا شوخی تان گرفته؟ گفت : نه، امشب می خواهیم برویم الواطی، پول منبر را گرفتیم پولدار شدیم، حالش را داری بیا تا برویم؟ گفتم : آقا اگر شما بروید الواطی ،ما هم هستیم، چون شما اگر الواطی هم بروید، معصیت خدا نیست، ثواب و حسنات است.گفت: پس ماشینت را روشن کن برویم ، ماشین را روشن کردیم و نشست بغل دست ما و گفت: راست برو میدان بهارستان. با هم آمدیم میدان

    بهارستان سابق،دیدم چند تا زن فاحشه گوشه و کنار میدان ایستاده بودند.  یکی جوان تر بود، سید گفت : برو آن جوان تر را صدا بزن بیاد، ما رفتیم و دیدیم دختر جوانی است اشاره کردم: بیا، خوب ماشین هم داشتیم و فکر کرد ما هم اهل معصیت هستیم و راه افتاد امد دم در ماشین، همین که خواست در را باز کند و بنشیند، سید شیشه ماشین را پایین داد و دست کرد تو جیبش و پاکت پولش را در آورد و گفت: دخترم ! من ده شب برای مادرم زهرا علیها السلام منبر رفتم، این پول را امشب به عنوان پول منبر و روضه به من دادند،آدرسم را هم پشتش نوشتم، این پول را بگیر و به خانه ات برو و تا تمام نشده از خانه بیرون نیا، پولت هم که تمام شد، آدرس و تلفنم را هم نوشته ام . بیا من پول بهت می دهم، خرجی ات را می دهم، شوهرت می دهم، جهیزیه برایت تهیه می کنم، تو جوانی ، دخترم حیف است دامنت را از الان به معصیت آلوده کنی.

    هر سخن از دل بر آید، لاجرم بر دل نشیند

       من دیدم که این دختر منقلب شد،یک مرتبه اشک بر صورتش نشست و پاکت پول را گرفت: و گفت:

       آقا به مادرتان زهرا علیها السلام دیگر گناه نمی کنم،

        وقتی در تشییع جنازه او ، این ماجرا را برای من گفت،  گریه ام گرفت. با خودم گفتم: پس من آن شبی که سید را در خیابان ری دیدم،  داشت با یک زنی می رفت، او  می رفته که آن زن را توبه بدهد و با خدا آشتی دهد و من بیچاره با بد گمانی، گفتم سید دارد می رود گناه کند، از این کارم خجالت کشیدم.

    منبع: منتظر(بازنویسی شده)
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 24 شهریور 1389 05:57 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 23 شهریور 1389 10:43 ق.ظ نظرات ()

    چرا ما انسان ها نمی توانیم یكدیگر را تحمل كنیم؟

     مقاله « تحمل یا تقابل؟ » به بررسی این پرسش می نشیند در لینك زیر:

    http://modara.blogfa.com/ 

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 23 شهریور 1389 06:52 ق.ظ نظرات ()

    یادمان باشد که . . . (جملات پر مغر و طلایی)

     

    یادمان باشد که : او که زیر سایه  دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .

    یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

    یادمان باشد که : زخم  نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .

    یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .

    یادمان باشد که : دست به کاری نزنیم که نتوانیم آن را برای دیگران ! تعریف کنم .

    یادمان باشد که : آن ها که دوستشان می داریم ،می توانند دوستمان نداشته باشند .

    یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که  که دلی نو بخریم .

    یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن، نه آزادی .

    یادمان باشد که : باور هایمان شاید دروغ باشند .

    یادمان باشد که : لبخندمان را توى آیینه جا نگذاریم .

    یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .

    یادمان باشد که : لزومی ندارد همان قدر که تو برای ما عزیزی ، ما هم  برایت عزیز باشیم .

    یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنیم، ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودمان نباشد .

    یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !

    یادمان باشد که : اندک است تنهایی ما در مقایسه با تنهایی خورشید .

    یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچ کدام ماندگار نیستند .

    یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .

    یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

    یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .

    یادمان باشد که : ما تنها نیستیم .ما یک جمعیتیم که تنهاییم .



    منبع:WwW.SMSHA.Tk

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •    كاركنان واقعی را نخورید!!!

    پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یك شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند . هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: 

       "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فكر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.

    " آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند .
    چهار هفته بعد رئیس شرکت به آن ها سر زد و گفت: 
       "می دانم که شما خیلی سخت کارمی کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یكی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟

    " آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند."

    بعد از این كه رئیس شرکت رفت ، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید:

    "کدوم یك از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده ؟ "

    یكی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: 

       "ای احمق ! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید وحالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!

    از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند ،نخورید!!

    منیع:داستان های تکان دهنده

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •      دنیای زلال كودكی !

    دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. معلم گفت: 

       از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد؛ زیرا با وجود این که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که: 

       نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. 

      دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: 

      او نوقت شما ازش بپرسید!! 


    یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: 

       مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟ مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: 

     حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!


    عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببینید، چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگویید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

    منیع:داستان های تکان دهنده

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات