دو حکایت حکیمانه از بین خاطرات غبارگرفته
امروز در لا به لای کتاب های قدیمی ام دفترچه ای یافتم که در ۵۰سال پیش در کلاس ششم ابتدایی آن را نوشته بودم . این دفتر مرا به کوچه باغ های کودکی برد . یادش به خیر در کلاس ششم ابتدایی معلمی داشتیم به نام آقای عباس تشکر . ایشان به جای مشق شب از ما خواسته بود هر شب دو صفحه از کتاب فارسی را رونویسی کنیم .من در آن زمان یک دفترچه با جلد مقوایی محکم خریدم و کوشیدم تمام صفحات کتاب فارسی – حتی عکس ها و تمرینات و... را در دفترچه خود عینا منعکس کنم . بنابراین اکنون دفترچه کهنه مشق من نمونه ای از کتاب فارسی ششم ابتدایی سال 1337شمسی است .
برای درک حال و هوای آن سال ها و تجدید خاطرات گذشته برخی از اشعار و حکایات آن کتاب را برایتان می نویسم :
سعی و عمل
به راهی در سلیمان دید مــوری
که با پای ملـخ می کــــــرد زوری
به زحمت خویش را هر سو کشیدی
و زآن بار گران هر دم خمـــــیدی
چنان بگرفته راه سعی در پــیش
که فارغ گشته از هر کس جز از خویش
نه اش پروای از پای اوفــــــــتادن
نه اش سودای کار از دست دادن
به تندی گفت کای مسکین نادان
چرایی فارغ از ملک سلــــیمان؟
بیا زین ره به قصر پادشــــــاهی
بخور در سفره ما هر چه خواهی
چرا باید چنین خونابه خــــوردن
تمام عمر خود را بار بـــــــــردن؟
ره است اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پایی گــــــــــذارند
مکش بیهوده این بار گــــــــران را
میازار از برای جســـــــــم جان را
بگفت از سور کمتر گوی با مــــــور
که موران را قناعت خوش تر از سور
چو اندر لانه خود پادشــــــــاه انـد
نوال پادشــــــــــاهان را نخواهــند
نیفتد با کسی ما را ســـــــرو کار
که خود هم توشه داریم و هم انبار
چو ما خود خادم خویشیم و مخدوم
به حکم کس نمی گردیم محـکوم
مرا امید راحت هاست زین رنــــج
من این پای ملخ ندهم به صد گنج
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رســــــم بردباری
حساب خود نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویـــــش بیرون
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز به خود محــــــــتاج بودن
( پروین اعتصامی)
یک ده ویران بیاب ! (یک حکایت )
یکی از ملوک فارس بر وزیر خود خشم گرفت . او را معزول و دیگری را برای وزارت نامزد کرد و آن معزول را گفت :
برای خویشتن جایی اختیار کن ، تا به تو بدهم که تو با قوم و دارایی خویش آنجا روی و مقام کنی .
وزیر گفت : مرا دارایی نمی باید و هیچ جای آبادان نخواهم که به من دهند . ملک اگر بر من همی رحمت کند ، از مملکت خویش دهی ویران به من دهد ، تا من آن ده آبادان کنم و آنجا بنشینم . ملک فرمود که چندان ده ویران که خواهد ، وی را دهند .
اندر همه مملکت پادشاه بگردیدنددهی ویران نیافتند . باز آمدند و خبر دادند که اندر همه مملکت ده ویرانی به دست نمی آید .
وزیر ملک را گفت : ای خداوند من ! من خود می دانستم که در عمل و تصرف من ویرانه نیست . اما این ولایت را که از من بازگرفتی بدان کس ده ، که اگر وقتی از او بازخواهی ، همچنان به تو بازسپارد که من سپردم .
چون این سخن معلوم شد از آن وزیر معزول عذرها خواست و وی را خلعت فرستاد و وزارت به وی باز داد .
( فارسی ششم ابتدایی -۱۳۳۷شمسی)
منبع در مدارا:http://modara.blogfa.com/8712.aspx