منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.


  • سنجاقک به سمت عقب نمی‌پرد!

    شیوانا از مسیری عبور می‌کرد. کنار نهر آب مردی قوی‌هیکل را دید که روی سنگی

    نشسته است و پیرمردی دلاک روی بازوی او خالکوبی می‌کند. شیوانا به آن دو نزدیک شد و نگاهی به تصویر خالکوبی انداخت و از مرد تنومند پرسید: 

      "این تصویر شیر را برای چه روی بازویت حک می‌کنی؟"
    مرد قوی‌هیکل گفت: "برای این که دیگران به این شیر نگاه کنند و به خاطر آورند که من مانند شیر قوی هستم و می‌توانم در دل‌ها وحشت آفرینم و هر چه بخواهم را به دست آورم. این شیر را بر بازویم خالکوبی می‌کنم تا قدرت و هیبت او بر وجودم حاکم شود."
    شیوانا سرش را تکان داد و پرسید: "کسب و کارت چیست؟"
    مرد قوی‌هیکل آهی کشید و گفت: 

      "اول روی مزرعه مردم کشاورزی می‌کردم. دیدم مزدش کم است ،سراغ آهنگری رفتم و نزد آهنگری پیر شاگردی کردم تا کار یاد بگیرم. اما اخلاق خوبی نداشتم و آنقدر با مشتری و شاگردهای دیگر بداخلاقی کردم که سرانجام امروز عذر مرا خواست و مرا از سر کار بیرون کرد. آمده‌ام اینجا روی بازویم نقش شیر خالکوبی کنم تا قدرت او نصیبم شود و به سراغ همان کشاورزی روی زمین مردم برگردم."
    شیوانا نگاهی به علف‌های کنار نهر آب انداخت و سنجاقکی را دید که در سطح آب حرکت می‌کند. سنجاقک را به مرد تنومند نشان داد و گفت: 

      "من اگر جای تو بودم به جای شیر به آن بزرگی نقش این سنجاقک کوچک را انتخاب می‌کردم. سنجاقک‌ها هیچ‌وقت به سمت عقب برنمی‌گردند و همیشه به جلو می‌روند. هزاران نقش شیر و ببر و پلنگ اگر داشته باشی و همیشه در زندگی به سمت عقب برگردی و هر روزت از دیروزت بدتر شود، این نقش شیر و پلنگ‌ها پشیزی نمی‌ارزد. نقشی از این سنجاقک روی کاغذی بکش و آن را در جیب خود بگذار و سراغ کاری برو و با پایمردی سعی کن در آن کار به استادی برسی. زندگی‌ات که سامان گرفت خواهی دید که دیگر به هیچ شیر و پلنگ و خال و نقشی نیاز نداری. همین سنجاقک کوچک برای تمام زندگی تو کفایت می‌کند.

    (قصه‌های شیوانا، مجله موفقیت، شماره 179- فرامرز کوثری)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • ...و خدا حقیقت را آفرید

     وقتی خدا از آفرینش همه هستی فارغ شد ، همه عرشیان و فرشیان از گمشده ای به نام حقیقت دم می زدند. فرشتگان از خدا خواهش كردند حقیقت را نیز بیافریند. 

    روزی كه خدا ، حقیقت را آفرید ، نخست آن را به دست فرشتگان داد تا آن را برانداز كنند و بشناسند . حقیقت ، آیینه ای بود كه هر كس چهره خود را در آن می دید .فرشتگان همه با ذوق زدگی آیینه حقیقت را می نگریستند و دست به دست می گرداندند تا همه آن را ببینند.

     ناگهان آیینه حقیقت از دست یكی از فرشتگان افتاد و به سوی زمین پرتاب شد.

     آیینه حقیقت چون شهاب سنگی همه فضاها و ابرها را شكافت و محكم بر روی بلندترین صخره قله كوه افتاد و هزاران تكه شدو هر تكه در سرزمینی افتاد . 

      عرشیان با ندای بلند فرشیان را فراخواندند تا هر كس حقیقت را یافت ، آن را به عرشیان ارائه كند.

     از آن پس همه انسان ها شروع كردند به كاویدن گرداگرد زمین ، تا آیینه حقیقت را بیابند.

     هر كس در هر گوشه زمین هر تكه ای از آین آیینه را یافت ، در آن نگریست و سیمای خود را در آن دید و خود را عین حقیقت پنداشت.

    بنابراین از آن روز هر كس چون تكه ای از آن آیینه را می یابد ، ضمن آن كه آن را همه حقیقت می پندارد، خود را نیز عین حقیقت می داند!!

                                           نویسنده:سید علیرضا شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    نخل تناور


    سیمین دخت وحیدی
    ناگاه باغ سبز پیمبر سوخت
    آیینه شجاعت حیدر سوخت
    آتش گرفت فاطمه (س) را گلزار
    سروبلند قامت اکبر سوخت
    در حجم نی نوای عطش پرورد
    یک باغ از تبار صنوبر سوخت
    رگبار فتنه از همه سو بارید
    یک دشت لاله های معطر سوخت
    از بوستان خرم پیغمبر
    سربرکشیده نخل تناور سوخت
    فریاد فتنه از همه سو بارید
    پرواز روی بال کبوتر سوخت
    بر روی دست های پدر طفلی
    لب تشنه چون شقایق پرپر سوخت
    تیری جهید و ماه بنی هاشم
    در پیش چشم های برادر سوخت
    هر سینه ای که بوی خدا می داد
    در معرض شقاوت خنجر سوخت
    خورشید تابناک به خاک افتاد
    یک آسمان تلاءلوء اختر سوخت
    هفتادو دو ستاره نورافشان
    در یک فضای تب زده یکسر سوخت
    از بس که سوز حادثه سنگین بود
    شعر و کلام و خامه و دفتر سوخت
    در راه عشق خالق بی همتا
    آن کس که بود از همه بهتر سوخت

     به پیشواز محرم

     ..................
    تازه ترین سروده محمدرضا تركی، شاعر و استاد ادبیات فارسی دانشگاه تهران


    بشوی از چهرهّ مردم غبار خستگی‌ها را
    به یاد ما بیاور آن همه پیوستگی‌ها را
    دوباره شهر را از دسته‌های سینه‌زن پر كن
    بنه مرهم جراحت‌های چندین دستگی‌ها را
    چگونه رنگ‌ها ما را جدا كردند، می‌بینی؟!
    بیاموزان به ما یكرنگی و وارستگی‌ها را
    بس است این دل شكستن‌ها و از یاران گسستن‌ها
    كدامین مومیایی بندد این بشكستگی‌ها را؟
    تو كه خود را حسین و دیگران را شمر می‌دانی،
    كجا آخر به دست آوردی این شایستگی‌ها را؟!
    غمی زیباست در شور حسینی، یك غم شیرین
    كه از یاد تو خواهد برد رنج خستگی‌ها را
    محرم بار دیگر تكیه‌گاه عشق خواهد شد
    اگر برپا نمایی تكیهّ دلبستگی‌ها را!

    آخرین ویرایش: یکشنبه 28 آذر 1389 08:06 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • موج خون


    سید محسن مصطفی زاده
    موج خون در ساحل غم شد پدید
    خیمه ماه محرم شد پدید
    نوحه کن ای دل محرم آمده
    ماه مظلوم دو عالم آمده
    کوفه مسلم کش پیمان شکن
    کوفیان بی وفای بی وطن
    آب بر فرزند زهرا بسته اند
    راه حق را آشکارا بسته اند
    تا ابد خونین زمین کربلاست
    آسمان خونین اگر گرید سزاست
    کربلا گفتم، دلم را غم گرفت
    ظهر عاشورا خدا ماتم گرفت
    هم علم افتاد هم افتاد دست
    پشت شیعه ظهر عاشورا شکست
    مثل اندوه تو جان سوزی نبود
    همچو روز تو اگر روزی نبود
    آتش اندر خیمه ها افروختند
    عصر عاشورا حرم را سوختند
    شیعه عاشورا فراوان دیده است
    بر فراز نیزه قرآن دیده است

    ......................
    ابرهای بارانی


    محمود اکرامی
    عصر عاشورا کنار خیمه های سوخته
    ذوالجناحی ماند با یال رهای سوخته
    کاروان می رفت و می بلعید دشت دیرسال
    کودکان تشنه را با دست و پای سوخته
    در کجا دیدید یا خواندید روی نیزه ای-
    آسمان قرآن بخواند با صدای سوخته؟!
    قطره قطره شرم شد آب فرات از دیدن
    رقص خون آلود شمشیر و هوای سوخته
    چارده قرن آسمان بارید و می بارد هنوز
    چشم زینب(س) را به خاک کربلای سوخته
    ابرها بارانی و شاید خدا هم گریه کرد
    عصر عاشورا کنار خیمه های سوخته

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • خون خدا


    علیرضا قزوه
    نمی دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
    به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم
    تو را در مثنوی،در نی، تو را در های و هو، در هی
    تو را در بند بند ناله های بی صدا دیدم
    تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
    تو را شکل توسل،مثل ندبه، چون دعا دیدم
    دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگی هایم
    تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم
    شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
    شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم
    صدایت کردم و آیینه ها تابید در چشمم
    نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم
    نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد
    نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم
    تو را در شمع ها، قندیل ها، در عود، در اسپند
    دلم را پرزنان در حلقه پروانه ها دیدم
    تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
    تو را در واژه های سبز رنگ ربنا دیدم
    تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
    تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم
    تو را دیدم که می چرخید گردت خانه کعبه
    خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم
    شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
    تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم
    شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
    تو را در آن شب تاریک،«مصباح الهدی» دیدم
    در اوج کبر و در اوج ریای شام- ای کعبه-
    تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم
    دمی که اسب ها بر پیکر تو تاخت آوردند
    تو را ای بی کفن، در کسوت آل عبا دیدم
    دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)
    تو را محکم ترین تفسیر راز «انما» دیدم
    هجوم نیزه ها بود و قنوت مهربان تو
    تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم
    تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
    تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم
    تو را هر روز با اندوه ابراهیم، همسایه
    تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم
    همان شب که سرت بر نیزه ها قرآن تلاوت کرد
    تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم
    تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
    تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم
    سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
    و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم
    به یحیی و سیاوش جلوه می بخشد گل خونت
    تو را ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم
    تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
    تو را بی تاب در بی تابی طشت طلا دیدم
    شکستم در قصیده، در غزل، ای جان شور و شعر
    تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم
    تمام راه را بر نیزه ها با پای سر رفتی
    به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم
    دل و دست از پلیدی های این دنیا شبی شستم
    که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم
    چنان فواره زد خون تو تا منظومه شمسی
    که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم
    مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
    ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم
    تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
    تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • طلوع سرخ و رستاخیز سبز
     

    کربلا یعنی، دلی مشــــتاق جانان یاـفتن
    پرتو اشــــــــــــــراق در آییــــنه جان یافـتن
    کربلا یعنی، مدد جستن ز انــفاس بـــــهار
    رنگ نیلوفر گرفتن بوی ریــــــــــــحان یافتن
    کربلا یعنی، به حکم عقل، با فتوای عشق
    آن چه را دل می پسندد، بهتر از آن یافتن
    کربلا یعنی، به «گرد شهر گشتن با چراغ»
    انس پیدا کردن با عشق و انســــان یافتن
    کربلا یعنی، به استـــــــــمداد ایثار و شرف
    در دل دریا نجات از مـــــــــــوج توفان یافتن
    کربلا یعنی، تنفس در هـــــوای پاک وحی
    سینه را دریایی از تفسیر قــــــــرآن یافتن
    کربلا یعنی، در آغاز طـــــواف کوی دوست
    جوشش لبیک را در عمق وجــــدان یافتن
    کربلا یعنی، سرانجام مناســــــــک در منا
    ترک سرگفتن ثواب عید قـــــــــــربان یافتن
    کربلا یعنی، به سوی قبله روکردن به شوق
    جلوه محراب را در قلب مــــــــــــیدان یافتن
    کربلا یعنی، در اســــــــــــــــتقبال باران بلا
    سایبانی مطمئن از چتر عــــــــــرفان یافتن
    کربلا یعنی، سفر تا قاب قوســــــین شهود
    لذت شرب مدام از شـــــــــــهد ایمان یافتن
    کربلا یعنی،به دستی جام «احلی من عسل»
    با شهادت خویشتن را دست و دامان یافتن
    کربلا یعنی، میان التهاب و تشـــــــــــــنگی
    آب را در حسرت لب های عطــــشان یافتن
    کربلا یعنی، عروج بنده از خود تا خـــــــــــدا
    خویش را گم کردن و آرامــــــش جان یافتن
    کربلا یعنی، طلوع سرخ و رســــتاخیز سبز
    یا سرآغاز سپیدی بعد پایان یافـــــــــــــــتن

                                                   محمد جواد غفورزاده شفق

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سروده های عاشورایی /بخش نخست

    اشعار محتشم کاشانی
    ...................
    باز این چه شورش است که در خلق عالم است
    باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
    باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
    بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
    این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
    کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
    گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب
    کاشوب در تمامی ذرات عالم است
    گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
    این رستخیز عام که نامش محرم است
    در بارگاه قدس که جای ملال نیست
    سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
    جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند
    گویا عزای اشرف اولاد آدم است
    خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
    پرورده‌ کنار رسول خدا حسین
     

    بقیه در ادامه مطلب...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پیامك های محرم / 2

    پیامک جهت تسلیت ماه محرم

    محرم

    خیز و جامه نیلی کن، روزگار ماتم شد                      

      دور عاشقان آمد نوبت محرم شد

    ************ ***

    در محرم سینه‎ها غرق ملالی دیگر است                 

     جاری از چل چشمه دل ها زلالی دیگر است

    با حلولش برنخیــزد جز فغان از عاشقان                 

      طاق ابروی محرم را هلالی دیگر است

    ************ 

    باز محرم رسید، میکده‎ها وا شدند                          

        تمام عاشقانت، واله و شیدا شدند

    ********************* 

    باز محرم رسید، این من و گریه‎هایم                          

     رفع عطش می‎کند، فرات اشک‎هایم

    بقیه در ادامه مطلب...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • پیامک های ویژه ماه محرم

     

    عشـق را افسانه کردی یا حسین        عـــقل را دیـوانه کردی یا حسین
    در ره مـعبود بـی همــتای خـویش       همّــــتی مردانه کردی یا حسین
    تـا قــــــیامت در دل اهـــــــــل ولا        منــزل و کاشانه کردی یا حسین
    گرد شــــمع بــی زوال خــویشـتن        عالمـــی پـروانه کردی یا حسین

    بقیه در ادامه مطلب...

    آخرین ویرایش: یکشنبه 21 آذر 1389 09:12 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  تو را هیچ نمی دانیم !!

    همه موجودات بهره‌مند از نور وجود خدای تعالی هستند؛ اما این بهره‌مندی دلیل بر خدابودن آن ها نیست. 

      روزی شخص جاهلی به محضر میرزا جواد آقای ملکی تبریزی‌رحمه الله علیه وارد شد، شیخ یك استكان چای جلوی او گذاشت . او از خوردن امتناع کرد. وقتی شیخ علت را پرسید، پاسخ داد: 

      شما نجس هستید؛ چرا که قائل به وحدت وجودید. شیخ پرسید: 

      وحدت وجود چیست؟ گفت: یعنی قائلید همه خدایند! شیخ گفت: 

      بیا بخور ! ما تو را هیچ چیزی نمی‌دانیم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 4 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات