سفرنامه من از
شهر سرب و سراب (۲۰)
من آرش را دیدم با کمانی گران و چشمانی نگران. نگران از این که کمان و پیکان او دیگر نمی توانست مرزها را درنوردد و بوم و بر نیاکان را گسترش دهد . او می دانست که فرزندانش امروز باید با کمان «اندیشه » و پیکان «فرهنگ » ، مرزها را پاس دارند و مرزداران اندیشه و فرهنگ را سپاس گزارند.
من سیم خارداری را دیدم که از داشتن خار خسته شده بود. او کم کم به این باور رسیده بود که دوران خار گذشته و اکنون همه فهمیده اند که طبع و ذات بشر نه زبان خار قدرت ، كه بیان گل محبت را بهتر می شنود و می فهمد. تارهای سست عنكبوت ، خارهای سخت طاغوت را فروپوشانده و از كارایی انداخته اند!
من زنی را دیدم که آبستن درد بود و نوزاد غم در رحم داشت . او با تار تنهایی و پود پاکی ، بلوز آینده را می بافت. سال ها وی بر سر سفره گرسنگی و سبوی تشنگی، كودكانش را با لقمه های وعده و آرزو سیر می كرد و با سرود لالایی فردای قشنگ ، روزی پاك از رنگ نیرنگ، آنان را می خوابانید.
من تاریخ را دیدم در کوچه های برهوت ، اما چه پیر و فرتوت ؛ با كوله باری از عبرت و كارنامه ای پر از خشونت . از او پرسیدم: چه كسانی تو را می سازند و می پردازند؟ گفت:
آنان كه می توانند، می سازندم! و آنان كه نمی توانند ، می نگارندم و می پردازندم!!
ادامه دارد....
شفیعی مطهر