منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 31 فروردین 1390 06:07 ق.ظ نظرات ()

     سفرنامه من از 

    شهر سرب و سراب (۲۰)

     

    من آرش را دیدم با کمانی گران و چشمانی نگران. نگران از این که کمان و پیکان او دیگر نمی توانست مرزها را درنوردد و بوم و بر نیاکان را گسترش دهد . او می دانست که فرزندانش امروز باید با کمان «اندیشه » و پیکان «فرهنگ » ، مرزها را پاس دارند و مرزداران اندیشه و فرهنگ را سپاس گزارند.

     

    من سیم خارداری را دیدم که از داشتن خار خسته شده بود. او کم کم به این باور رسیده بود که دوران خار گذشته و اکنون همه فهمیده اند که طبع و ذات بشر نه زبان خار قدرت ، كه بیان گل محبت را بهتر می شنود و می فهمد.  تارهای سست عنكبوت ، خارهای سخت طاغوت را فروپوشانده و از كارایی انداخته اند!

     من زنی را دیدم که آبستن درد بود و نوزاد غم در رحم داشت . او با تار تنهایی و پود پاکی ، بلوز آینده را می بافت. سال ها وی بر سر سفره گرسنگی و  سبوی تشنگی، كودكانش را با لقمه های وعده و آرزو سیر می كرد و با سرود لالایی فردای قشنگ ، روزی پاك از رنگ نیرنگ، آنان را می خوابانید. 

     من تاریخ را دیدم در کوچه های برهوت ، اما چه پیر و فرتوت ؛ با كوله باری از عبرت و كارنامه ای پر از خشونت . از او پرسیدم: چه كسانی تو را می سازند و می پردازند؟ گفت:

      آنان كه می توانند، می سازندم! و آنان كه نمی توانند ، می نگارندم و می پردازندم!!

      ادامه دارد....

                                                                 شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 30 فروردین 1390 06:20 ق.ظ نظرات ()

                     لبخند در نگاه بزرگان

    لطفا در ادامه بخوانید...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 29 فروردین 1390 08:32 ق.ظ نظرات ()

    مدیر !!

     

     

    مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.

     صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت:

      «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»

    مشتری: «چرا این طوطی این قدر گران است؟»

    صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»

    مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌

    صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰دلار است. برای این که این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای را دارد که در هر مسابقه ای پیروز شود .»

    و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.»

    مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»

    صاحب فروشگاه جواب داد:‌

      «صادقانه بگویم . من چیز خاصی از این طوطی ندیدم، ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر یکشنبه 28 فروردین 1390 12:49 ق.ظ نظرات ()

    اگر عشق نبود....

    شعری از زنده یاد دكتر علی شریعتی

    در ادامه مطلب...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • 100 نكته زیبا برای موفقیت

    لطفا ادامه مطلب را بخوانید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سفرنامه من از 

     شهر سرب و سراب(۱۹)

     من ماهی قرمزی را دیدم كه زندانی زیبایی و اسیر فریبایی خود بود. او رویای آبی دریا را بر دیواره های تنگ تنگ بلورین می كوبید و بر این سواحل شیشه ای كه او را به بند كشیده اند ، برمی شورید . انسان های سرمست و زیبا پرست هر ساله بیش از پنج میلیون ماهی قرمز را به جرم زیبایی و فریبایی از اقیانوس محروم و در تنگ محبوس می كنند.....و مرگ پایان بخش این تراژدی تكراری است! 

     

     من باغ وحشی را دیدم كه در آن همه گرگ ها آزاد بودند و آهوان در انقیاد . آهوان در شكار شدن دارای حقوقی مساوی بودند و گرگ ها در شكار كردن . در قاموس این شهر مساوات این گونه معنی می شد! 

     

     من مرگ را دیدم كه پیامی نداشت جز مژده دیدار دلدار و وصال یار ، آن را كعبه آمال یافتم و پایان اعمال ، نه پایان راه بود، كه آغاز پگاه بود؛ پگاه پاك با نگاهی بر افلاك. مرگ گامی به سوی كمال ارزندگی است و برگی از نهال زندگی. 

     

     من چه بسیار تحویل سال را دیدم ، اما تحول در حال را ندیدم.  باز هم زنده ماندم و نوروزی دیگر را دیدم ، زادروزم را. هنوز نمی دانم با فرارسیدن هر نوروز تازه ،مدت عمرم یك سال افزایش می یابد، یا كاهش؟!

     

     من یك پنجره را دیدم كه نگاه را امتداد می بخشید تا پگاه. من هزار پنجره پرواز در هر بال داشتم و هزار حنجره آواز در خیال ، ولی دریغ از لحظه ای پرواز پگاهی و آواز آگاهی!! 

    ادامه دارد...

                                                                              شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 25 فروردین 1390 06:24 ق.ظ نظرات ()

       گروه های بچاپ و چاپیده !!

     

    در كتاب «حاجی‌آقا » نوشته « صادق هدایت »(1945)، حاجی به كوچك‌ترین فرزندش درباره نحوه كسب موفقیت در ایران نصیحت می‌كند:

       

    توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی كن كه دیگران را بچاپی !

      سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌كنه و از زندگی عقب می‌اندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بكن! چهار عمل اصلی را كه یاد گرفتی، كافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و كلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید كاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی،

      از من می‌شنوی برو بند كفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری كتاب جامع عباسی را یاد بگیری!
    سعی كن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بكن، حق خودت رابگیر!
    از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ 

      پررو، وقیح و بی‌سواد؛چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز باید خورد!
    سعی كن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هركس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!....

    كتاب و درس و این ها دو پول نمی‌ارزه! خیال كن تو سر گردنه داری زندگی می‌كنی!اگر غفلت كردی تو را می‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند كلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!

    خیلی جالبه که بعد از 65 سال هنوز هم در بر همان پاشنه می چرخد..!!!؟؟؟ ظاهراً بچه‌های حاجی خوب به وصیت پدر عمل کرده‌اند!

     

    خب دوستان حالا جای آن نیست که با هم، به بهانه هدایت و کتاب زیبای حاج آقایش، به آهنگ گریه کن در مایه دشتی و ساخته عارف  سوخته دل قزوینی با صدایِ آن عزیز نازنین از دست رفته و در دل مانده مان، ایرج بسطامی، که در آرشیو همه علاقمندانش به یادگار باقی است، گوش دهیم؟ متن کامل شعر این تصنیف نیز به ضمیمه است.قربانتان- شرفی  

     
     
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 24 فروردین 1390 06:03 ق.ظ نظرات ()

    سفرنامه من از 

     شهر سرب و سراب(۱۸)

     

      

    من نقاشی را دیدم كه در " بود " ها می زیست ، اما  " نمود "ها را می نگریست. سیمای « نبود» ها را به دنیای«بود»ها می آورد و غبار ابهام را از رخسار پیام می زدود . او به « خیال» پر و بال می داد و به آمال ،شور و حال. 

        

     

    من مردمی را دیدم که همه با نقاب می زیستند ، ولی گویی درون دل ها را نیز می نگریستند. هر كسی هر روز با كلكسیونی از نقاب های گوناگون از خانه به در می آمد. در برخورد با هر شهروند، نقابی همانند برمی گزید. دروغ، سكه رایج بود و ریا ، یك شاخص. بنا به یك قرارداد نانوشته همه بدین گونه گفتن و شنیدن عادت كرده بودند زبان یكدیگر را می فهمیدند!! دنیای آنان دنیای قاب و نقاب بود!!

     من هر چه لیوان دیدم،  همه نصفه بودند و حتی یك لیوان كاملا پر یا كاملا خالی ندیدم ؛ اما با كمال شگفتی بسیاری از صاحبان لیوان های نصفه  ،همه عمر از نصفه خالی می نالیدند ، و بسیاری نیز از نصفه پر لیوان بر خود می بالیدند. سرانجام من نفهمیدم چه فرقی بین لیوان های افراد غمگین و افراد شاد بود!!

     

      من بین همه نعمت ها نعمتی را دیدم كه بیش از همه نعمت ها آن را قدر می دانستم و بر صدر می نشاندم ؛ زیرا آن را یك بار از دست داده بودم! 

     

    ادامه دارد...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر سه شنبه 23 فروردین 1390 06:59 ق.ظ نظرات ()

     من چقدر ثروتمندم !

    هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.

    پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟»

    کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:

     «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

     آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند.

    بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: …

    «ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
     

    تصاویر و عکس از فقیران بی خانمان تهران
    فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.

    لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم !

    دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.

    منبع:ایده و خلاقیت

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر دوشنبه 22 فروردین 1390 07:03 ق.ظ نظرات ()

    معانی جدید بعضی از كلمات / طنز

    لطفا در ادامه مطلب بخوانید

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات