منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  •  

     دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۹)

     

     من حکیمی را دیدم که با گفته هایش می گریست و با ناگفته هایش می زیست . می گریست؛ زیرا بذر گفته هایش نمی رویید و می زیست ؛چون در هوای ناگفته ها نفس می کشید. 

    من احساس کردم هر چه روحم به خدا نزدیک تر می شود، از هراسم می كاهد؛ زیرا نقطه هر چه به مركز دایره نزدیك تر می شود، كمتر می لرزد.  

    من چه بسیار عیب هایی را در دیگران دیدم که چون نیک نظر کردم، بدتر از آن عیب را نزد خود یافتم. 

    من گاهی برخی از عیب های دیگران را زودتر از معمول می دیدم و تشخیص می دادم ؛ زیرا پلیدی و پلشتی آن عیب ها بیش از دیگران فضای ذهن خودم را آلوده بود. 

     من بزرگ ترین اشتباه انسان را ترس از اشتباه دیدم ؛ زیرا انسان در بستری از آزمون خطا رشد می كند.

     

    من چه بسیار كسانی را دیدم كه زیبا نبودند، اما زیبایی را درك می كردند؛ خوب نبودند ، ولی خوبی را می فهمیدند و پیر كهنسال نبودند، لیكن به خاطر داشتن حس كنجكاوی ، با تجربه بودند. 

    ادامه دارد....

                            شفیعی مطهر

    تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسك یاهو ، متحرك             www.bahar22.com

    آخرین ویرایش: یکشنبه 30 بهمن 1390 06:40 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • پیامک های جالب و خنده دار حیف نون

     
    حیف نون می ره تماشای رقص باله. از اول تا آخرش خواب بوده. بعد ازش می پرسن: چه طور بود؟ میگه : آدمای خیلی خوبی بودن. دیدن من خوابم، رو نوک انگشت راه می رفتن !
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • داستان واقعی  

     زن خیابانی

     

    مدیر : خانم اگه می خوای اسم پسرت رو بنویسی، باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری…

    زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟

    مدیر : اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!

    زن : آقا ! آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن ؟!

    مدیر : این که شهریه نیست اسمش همیاریه !!!

    زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچ گونه وجهی نمی تونن دریافت کنن.

    مدیر : خب ، برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! این قدر هم وقت منو نگیر…

    زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!

    مدیر : خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!

    آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن …!!!

    .

    زن با چشم های پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود ، اتومبیل مدل بالایی ترمز کرد و زن سوار شد …

    روزنامه ای رو که روی صندلی جا مانده بود ، برداشت و بهش خیره شد :

    کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز …

    ستاد مبارزه با بی سوادی …

    تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود :

    با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید؟!!

    زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود، عدد را تصحیح کرد :

    با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید ؟!!

    ایران گراند

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •   

      دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۸)

    من دوست داشتن افراد ناشایسته را اسراف در محبت دیدم. 

    من هیچ كس را ندیدم كه با مشت بسته و دل خسته دستم را به گرمی بفشارد. 

     

    من بسیاری را دیدم  كه معنای پرواز را نمی فهمیدند ؛ بنابراین در برابرشان هر چه بیشتر اوج می گرفتی، كوچك تر به نظر می رسیدی! 

    من شهریاری را دیدم که که همه شهروندان را در شنفتن، زلال می خواست و در گفتن، لال . در نتیجه ملتی عادت کرده بودند به فهمیدن و نگفتن ، و حقیقت را نهفتن.

     

    من چه بسیار برای پرهیز از گم شدن ، كودك وار دست هایی را گرفتم و گم شدم ...و اکنون من بیش از هراس از گم شدن، از گرفتن دست ها می هراسم. 

    ادامه دارد....

                           شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • درس های پارسایی
     
                         

                            زاهدی را گفتند چه چیز ترا متحول ساخت؟

                         : در پاسخ گفت  چهار کس مرا  ساختند .


    اولمرد فاسدی از کنار من گذشت و من 
    گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد
    او گفت: ای شیخ ! خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

    دوممستی را دیدم که افتان و خیزان راه می رفت.
     به او گفتم : قدم ثابت بردار ، تا نیفتی.
    گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

    سومکودکی را دیدم که چراغی در دست داشت.
     گفتم : این روشنایی را از کجا آورده ای؟ 
    کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت
     و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

    چهارمزنی بسیار زیبا که درحال خشم
     از شوهرش شکایت می کرد. گفتم: 
     اول رویت را بپوشان ، بعد با من حرف بزن.
    گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم،
     چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛
     تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۷)

    من هر چه قفس را تنگ تر دیدم ، آزادی را شیرین تر و قشنگ تر یافتم. 

     

    من دروغ را چونان گلوله برفی دیدم كه هر چه دردامنه های كوه جامعه می غلتد، بزرگ تر می شود و در نهایت چون بهمنی سترگ هستی جامعه را نابود می كند. 

    من بیشترین دانش را از مخالفانم آموختم؛ موافقان جز تایید گفتارها و نوشتارها حتی گامی مرا به پیش نراندند.  موافقان عیوبم را ندیدند، ولی مخالفان آن ها را كاویدند؛ بنابراین آنان فریبم دادند و اینان تهذیبم كردند.

    من خطا كردن را كاری انسانی ، ولی تكرار آن عملی حیوانی دیدم. 

    من سقف آرزوهایم را تا بدان جا بالا بردم كه بتوانم بر آن چراغی بیاویزم. 

    ادامه دارد... 

                                        شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • فرستنده: satuna434@yahoo.com


     

    در سال ۱۹۸۴ در شهر برلینگتون واقع در ایالت کارولینای شمالی، برای جنیفر تامپسون، دانشجوی ۲۲ ساله، حادثه شومی اتفاق افتاد که پیامدهای آن منجر به شکل‌گیری یکی از بزرگ ترین چالش های قضایی در دادگاه های امریکا گردید.

    در شب حادثه، جنیفر در آپارتمان خودش خوابیده بود. جوانی سیاه پوست، چراغ ورودی خانه وی را شکست، سیم اصلی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق او شد. لبه چاقو را زیر گلویش گذاشت و تهدیدش کرد که اگر کوچک ترین صدایی کند، او را خواهد کشت. جنیفر می‌گوید: «به او گفتم کارت اعتباری، کیف پول، و ماشین من را بردار و برو، ولی او گفت پول مرا نمی‌خواهد… و آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد…»

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۱۶)

    من چون دیدم که از هر چیز بهترینش را تدارم، تصمیم گرفتم از هر چه دارم به بهترین شیوه استفاده كنم. 

    من در گیتی سه چیز را غیر قابل اتکا دیدم: غرور را ، دروغ را و عشق را ؛ زیرا انسان با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می گدازد. (دکتر شریعتی)

     

    من عظیم ترین بنیان های سنت را در کنار بزرگ ترین پایگاه های صنعت دیدم.من مردم ژاپن را شگفت آورترین مردم گیتی دیدم که با تلفیق این دو بینش ، تمدنی نو را با بینشی نو بنیان نهاده اند. 

    من بزرگ ترین انسان را کسی دیدم که کودکانه ترین قلب در سینه اش می تپید. 

    من هر گاه خود را در اوج قدرت می دیدم، به حباب می اندیشیدم و از مرداب می ترسیدم. 

    ادامه دارد...

                                      شفیعی مطهر

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • اتفاق های کوچک زندگی و حكمت های الهی
     
    بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در آمریکا شد، یک شرکت جلسه ای ترتیب داد و از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند، دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند، دلیل خود را ذکر کنند. 
     
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • موضوع زندگی با رویاهاست...

    موضوع زندگی با رویاهاست. رویاهایی که به حقیقت می پیوندند…

    من دوستی به نام "مانتی رابرتز" دارم که یک مزرعه پرورش اسب دارد. یک روز که در حال صحبت بودیم، او داستانی را برای من نقل کرد. داستان پسری که فرزند یک تعلیم دهنده اسب دوره گرد بوده که از اصطبلی به اصطبل دیگر، از مسابقه ای به مسابقه دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت تا اسب ها را آموزش دهد.بنابراین درس خواندن آن پسر در دبیرستان مرتبا با وقفه مواجه می شد. 

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات