دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۹)
به دنبال کار (کمدی)
چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:
« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو ،برو زن بگیر ».
رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:
« مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:
« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو ،برو دانشگاه ».
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:
« خدمت رفته ای »؟ گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:
« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو، برو سربازی ».
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم ،برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:
« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو ،برو سر کار ».
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:
« سابقه کار می خواهیم »؛
رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:
« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».
دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند:
« باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:
« رفتم کار کنم، گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم ،گفتند باید کار کرده باشی ».
گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند.
گفتند:« باید متاهل باشی ».
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:
« رفتم جایی که سابقه کار نخواستند.گفتند باید متاهل باشی ». گفتند:
« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».
رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ».
برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم. دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۸)
بیست و چهارم اسفند ماه سال ۱۳۷۳ شهر کاشان یکی از بزرگمردان عرصه فرهنگی خود را از دست داد . مرد بزرگی که تاریخ درخشان تعلیم و تربیت این مرز و بوم هیچ گاه او را فراموش نخواهد کرد .
استاد تمنایی مشاور وزیر وقت و خدمتگزار صدیق آموزش و پرورش کشور که لحظه لحظه عمر پربرکت خویش را وقف تعلیم و تربیت نوجوانان و جوانان میهن کرد، همواره به عنوان معلمی عاشق ، مدیری مدبر و نویسنده ای متعهد و دردآشنا می کوشید تا رسالت انسانی و اسلامی خود را در قبال جامعه خود در نیکوترین صورت انجام دهد .
ایشان سرانجام در سن ۴۸سالگی و با کارنامه درخشان ۲۳ سال خدمت صادقانه به آموزش و پرورش کشور پس از ۴ سال تحمل درد و رنج بیماری سخت سرطان در غروب روز چهاشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۷۳ با قلبی مالامال از عشق به دیدار معبود ، به سوی وصالش پرواز کرد .
امروز ۱۷ سال از آن روز تلخ می گذرد. ضمن گرامی داشت نام و یاد آن دوست وفادار و همسنگر و همکار فطعه شعری را به همه عزیزان همراه تقدیم می کنم:
تمنایی ای تبلور تمنای حق !
تو را از عطر گل ها آفــــریدند به جسمت روح مجنون را دمیدند
پرند و پرنیـــــان جان پاكــــــت ز تار عشــق و پود غم تنـیدند
تو گل بودی و من خاری كنارت چرا گل را بد و ن خا ر چید ند؟
همه غم های عالم جمع كردند بسان سرمه در چشمت كشیدند
به باغ عشق و عرفان سرو بودی چه غمگـــــینانه سروت را بریدند
ز نیش خامه ات نوش آفــریدی همه نوش كلامت را چشـــــیدند
تو بودی كوكب منظومه عــشق كز اوج آســـــمان پایین كشیدند
تو سرو عشقی و مرغان عاشق به روی شاخـــــه ات لانه گزیدند
جهان دامی خطرناك است كز آن گرفتاران عشق حق رهـــیدند
«تمنای» تو حق بود و سخن حق مگر از کام تو جز حق شــنیدند؟
« مطهر» آمدی ، رفتی مطهر مطـــهر تر ز تو کس را ندیدند
سیدعلیرضاشفیعی مطهر- کاشان اردیبهشت ۱۳۷۴
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۷)
از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم !
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که این جوری پول مردم رو بالا می کشی و...
خلاصه فریاد می زدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید، هی می پرید بالا و می گفت:
آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...
من هم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج این قدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم:
بچه برو پی کارت ! من گـــل نمی خـــرم ! چرا این قدر پر رویی! شماها کی می خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ...
دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت:
آقا! من گل نمی فروشم! آدامس می فروشم! دوستم که اون ورخیابونه گل می فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که این قدر ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین، قلبتون درد می گیره و مثل بابای من می برنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...
دیگه نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی می گه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیم رو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خرده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له می کرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه می گفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی کنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد، روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر می شید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبه راه بشین ...
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۶)
یک جرعه غم دوست
یک جرعه غم دوست به عالم نفروشم
یک جام محبت به دو صد جم نفروشم
گر زخم زند دوست به شمشیر محبت
این زخم جگـــرسوز به مرهم نفروشم
(شفیعی مطهر- تهران،۱۲/۱۲/۱۳۹۰)