منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • پیامک های نوروزی (۱)
     
    نایت اسکین
     
    با تو از خاطره ها سرشارم          جشن نوروز تو را کم  دارم
    سال تحویل دلم می گیرد           با تو تا اخـــــــر خط بیدارم
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

     دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۹)

     به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید | BestIranGroups
     
    من دو وحشی عریزه مدار و بی شعور و متضاد را دیدم که بر اثر تربیت، همزیستی مسالمت آمیز را می فهمیدند؛ اما انسان هایی خردمدار و عاطفه دار را دیدم كه از مهر و مدارا می گریختند و خون یكدیگر را می ریختند !!
     
    من  هر چه غل و زنجیر اسارت دیدم تنها می توانستند دست ها و پاها را به بند کشند، نه اندیشه ها را .
     
    تصاویری زیبا از کودکان 
    من پلی نامرئی را دیدم برافراشته بین دل ها و بیانگر گرمی محمل ها. 
     
     
    من زمزمه گرم خیز و نرم ریز چشمه ساران و گلرقص گوهرین و آبگینه آبشاران را دیدم که فرارسیدن بهاری ارزنده و نوروزی فرخنده را نوید می دادند.
     
     
    من دفتر نقاشی دخترکی را دیدم بی نقش و نگار و سپید و پاک از هر زنگار. او براین باور بود که تصویر خدای نادیدنی را نقاشی کرده است!!
    ادامه دارد...
                              شفیعی مطهر
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    به دنبال کار (کمدی)

    چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:

    « ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو ،برو زن بگیر ».

    رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:

    « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:

    « بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو ،برو دانشگاه ».

     رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:

    « خدمت رفته ای »؟ گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:

    « مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو، برو سربازی ».

    رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم ،برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:

    « بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو ،برو سر کار ». 

     رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:

    « سابقه کار می خواهیم »؛

    رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:

    « باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».

     دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند:

     « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:

    « رفتم کار کنم، گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم ،گفتند باید کار کرده باشی ».

    گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».

    رفتم جایی که سابقه کار نخواستند.

    گفتند:« باید متاهل باشی ».

    برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:

    « رفتم جایی که سابقه کار نخواستند.گفتند باید متاهل باشی ». گفتند:

    « باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».

     رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».

     گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ».

     برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم. دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۸)

     

    من کسی را دیدم که از گرسنگی مرد، ولی خویشاوندانش که در زندگیش از لقمه ای دریغ می کردند،در عزایش گوسفندها سر  بریدند،سفره ها گستردند و آیین ها به پا داشتند . . . 
              
    ghoran
     
    من بخل را در این دیدم که انسان بخشش هایش را تلف پندارد و داشته هایش را شرف بشمارد.(حدیث) 
     
    درخت 
    (درست كردن شكل یك درخت از سوی دانش آموزان مدرسه ای در هند)
    من آدم هایی را دیدم که درخت شدند، ولی درختانی را ندیدم كه آدم!! شوند!  
     
     مار پیتون دو سر
     من ماری را دیدم كه دو سر داشت؛ اما هیچ ادعایی نداشت؛ ولی آدم هایی را دیدم كه یك سر بیشتر نداشتند ، ولی به جای یك ملت می اندیشیدند و برای سرنوشت یک ملت تصمیم می گرفتند!! 
     
    پازل

     
    من جهان را چون پازلی دیدم که همه انسان ها و پدیده ها چون « خط و خال و چشم و ابرو » ُ « هر چیزی به جای خویش نیکو» بود. با خود اندیشیدم که قطعه پازل وجود من اکنون در کجای جهان قرار دارد و جایگاه واقعی او  - چه از نظر انجام رسالت ها و چه برخورداری از موهبت ها - کجاست؟!  
     
    ادامه دارد...
                                  شفیعی مطهر
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  
     
     ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در آلمان هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته است. برمی خیزد تا آن ها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
    بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
    دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آن ها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
    آن ها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.  اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است !!
    توضیح پائولو کوئلیو:
    من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر مهاجران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آن ها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. 
      داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، مهاجران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آن ها احساس سَروَری دارند.
    چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ آلمانی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»
    پائولو کوئلیو در ادامه می‌نویسد:
    این مطلب در اصل به اسپانیولی در معتبرترین روزنامۀ اسپانیایی‌زبان یعنی «ال پائیس» منتشر شده است. در آنجا عنوان شده که این داستان واقعی است. اما  یک فیلم کوتاه که برندۀ نخل طلایی جشنوارۀ کن شده بود نیز قبل از آن با این فیلم نامه نوشته شده است.

    ترجمه: علی‌اکبر قزوینی، منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر چهارشنبه 24 اسفند 1390 06:38 ق.ظ نظرات ()
      تمنایی ای تبلور تمنای حق !

     بیست و چهارم اسفند ماه سال ۱۳۷۳ شهر کاشان یکی از بزرگمردان عرصه فرهنگی خود را از دست داد . مرد بزرگی که تاریخ درخشان تعلیم و تربیت این مرز و بوم هیچ گاه او را فراموش نخواهد کرد .

    استاد تمنایی مشاور وزیر وقت و خدمتگزار صدیق آموزش و پرورش کشور که لحظه لحظه عمر پربرکت خویش را وقف تعلیم و تربیت نوجوانان و جوانان میهن کرد، همواره به عنوان معلمی عاشق ، مدیری مدبر و نویسنده ای متعهد و دردآشنا می کوشید تا رسالت انسانی و اسلامی خود را در قبال جامعه خود در نیکوترین صورت انجام دهد .

     ایشان سرانجام در سن ۴۸سالگی و با کارنامه درخشان ۲۳ سال خدمت صادقانه به آموزش و پرورش کشور پس از ۴ سال تحمل درد و رنج بیماری سخت سرطان در غروب روز چهاشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۷۳ با قلبی مالامال از عشق به دیدار معبود ، به سوی وصالش پرواز کرد .  

    امروز ۱۷ سال از آن روز تلخ می گذرد. ضمن گرامی داشت نام و یاد آن دوست وفادار و همسنگر و همکار فطعه شعری را به همه عزیزان همراه تقدیم می کنم:

    تمنایی ای تبلور تمنای حق !

     تو را از عطر گل ها  آفــــریدند                 به جسمت روح مجنون را دمیدند

     پرند و پرنیـــــان جان پاكــــــت                 ز تار عشــق  و  پود  غم   تنـیدند

     تو گل بودی و من خاری كنارت              چرا  گل  را  بد و ن  خا ر  چید ند؟

    همه غم های عالم جمع كردند               بسان سرمه در چشمت كشیدند

    به باغ عشق و عرفان سرو بودی              چه غمگـــــینانه سروت را بریدند

     ز نیش خامه ات  نوش  آفــریدی               همه نوش كلامت را چشـــــیدند

    تو بودی كوكب  منظومه عــشق                 كز اوج آســـــمان پایین كشیدند

    تو سرو عشقی و مرغان عاشق                به روی شاخـــــه ات لانه گزیدند

     جهان دامی خطرناك است كز آن                گرفتاران  عشق حق  رهـــیدند

     «تمنای» تو حق بود و سخن حق               مگر از کام تو جز حق شــنیدند؟

    « مطهر»  آمدی  ، رفتی  مطهر                 مطـــهر تر  ز  تو کس  را  ندیدند

                                                      سیدعلیرضاشفیعی مطهر- کاشان اردیبهشت ۱۳۷۴  

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

     دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۷)

    من آرزو را سرابی دیدم که اگر نابود شود، همه از تشنگی خواهند مرد . . .
     
     نیرو و انرژی ذهن انسان
     
     
    من به شهادت تاریخ می گویم هر گاه روزگار خواسته تفکر فاسدی را رسوا کند، به او قدرت مطلق داده است .(دکتر علی شریعتی)
     
     
     
    من آموختن را تنها سرمایه ای دیدم که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند . (جبران خلیل جبران)
     
     
     
    من بزرگ‌ترین مصیبت را برای یک انسان این دیدم که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد، نه شعور لازم برای خاموش ماندن.(ژان دلابرویه)
     
     
     
    من بر این باورم كه قصه عشقت را به بیگانگان نگو
    چرا که این کلاغ های غریب بر کلاه مترسک نیز آشیانه می سازند . . .
     
    ادامه دارد....
                             شفیعی مطهر
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم ! 

     

    امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...

    پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف می زدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت می کنم ! به زمین و زمان می کوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که این جوری پول مردم رو بالا می کشی و... 

      خلاصه فریاد می زدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید، هی می پرید بالا و می گفت: 

      آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

     من هم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد می زدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج این قدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: 

      بچه برو پی کارت ! من گـــل نمی خـــرم ! چرا این قدر پر رویی! شماها کی می خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... 

     دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

     ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: 

      آقا! من گل نمی فروشم! آدامس می فروشم! دوستم که اون ورخیابونه گل می فروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که این قدر ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین، قلبتون درد می گیره و مثل بابای من می برنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

     دیگه نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی می گه؟!

     حالا علت سکوت ناگهانیم رو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خرده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له می کرد!

     یه صدایی در درونم ملتمسانه می گفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمی کنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

     تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد، روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

     همیشه مواظب باشید با کی درگیر می شید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبه راه بشین ...

     

    گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

    دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۲۶)

    من هرگز از کسی  که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند، نمی ترسم ؛ اما از کسی می ترسم که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد . . .
     
     
     
    من کسانی را دیدم که روی شانه هایم گریه می کردند و اكنون وقتی من گریه می کنم که دیگر وجود ندارند.
     
    من كسانی را مهم می دانم كه درک دارند ، نه مدرک ؛ زیرا درك نور می آفریند و مدرك، غرور. . .
     
     
     
    من كسانی را دیدم كه از درد های کوچک می نالند؛ اما وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوند.
     
     
    من گاهی به‏ جایی از زندگی که  می رسم،كه می فهمم رنج را نباید امتداد داد، بل كه باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد، از بعضی از آدم‏ها باید گذشت و برای همیشه تمامشان کرد . . . 
     
    ادامه دارد... 
                                 شفیعی مطهر
    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  

     یک جرعه غم دوست

    یک جرعه غم دوست به عالم نفروشم             

     یک جام محبت به دو صد جم نفروشم

    گر زخم زند دوست به شمشیر محبت              

     این زخم جگـــرسوز به مرهم نفروشم

                                                                                 (شفیعی مطهر- تهران،۱۲/۱۲/۱۳۹۰)

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات